من به پای پنجره میآیم عزیزم. و نگاه میکنم و از لابهلای ابرهای توفانی و پر شتاب، این یا آن ستارهی آسمان جاویدان را میبینم. نه! شماها فرو نخواهید ریخت. جاودانگی، شما را در قلب خود جای داده است و مرا هم. بنات النعش را دیدم که برای من عزیزترین صورت فلکی است.
شبها که از پیش تو برمیگشتم، از در خانهتان که بیرون میآمدم، همیشه روبهرویم بود. و من با چه سرمستیای به تماشای آن میایستادم. دست به آسمان بلند میکردم و او را نشان و گواه مقدس خوشبختی خودم میگرفتم. و هنوز هم، آخ لوته! چه چیزها که مرا به یاد تو نمیاندازد!
آیا تو مرا در احاطهی خود نداری! و آیا من مثل بچهای سیری ناپذیر همهی آن خرده ریزهایی را که دست تو لمسشان کرده دزدانه، برای خودم برنمیدارم! و آن برش عزیز طرح صورتت! من این تصویر را برای تو به جا میگذارم لوته! و از تو میخواهم که خوب از آن نگاهداری کنی. هزاران هزار بوسه بر آن نشاندهام و هر باره که بیرون رفته و یا برگشتهام سلامش دادهام...
رنجهای ورتر جوان
یوهان ولفگانگ فون گوته
ترجمهی محمود حدادی