از تو نشان گرفتم و دیدم نشان تویی
من بیهوا پریدهام و آسمان تویی
ای نقشِ تاک حک شده بر باغِ دامنت
هر جرعهی شراب به هر استکان تویی
تقویمها به شوقِ تو تکرار میشوند
بوی خوش بهار پس از هر خزان تویی
از ابتدای عشق تویی تا تمامِ عشق
هم ساربان تو هستی و هم کاروان تویی
در کورهراهِ حادثه دل در تو بستهام
طوفان گذشت، جلوهی رنگینکمان تویی
ای یار! ای ترانهی شبهای انتظار!
خوشتر ز شعرِ خواجه کدام است؟ آن تویی
جویا معروفی
انسانی که آلزایمر میگیرد
قدم زدن را
از یاد نمیبرد
پس چیزی هست
کسی هست
که هیچگاه فراموش نمیشود
شبیه خورشید فردا
که هر روز مرا پیرتر میکند
اما یکشب با موهای سفید
دوباره از خود خواهم پرسید:
آیا باز او را خواهم دید؟
آریا معصومی
آمد درست زیر شبستان گل نشست
در بین آن جماعت مغرور شبپرست
یک تکه آفتاب؟ نه! یک تکه از بهشت...
حالا درست پشت سر من نشسته است
"چادر نماز گل گلی انداخته به سر"
افتاده از بهشت بر این ارتفاعِ پست
این بیت مطلع غزلی عاشقانه نیست
این چندمین ردیف نمازی خیالی است
گلدستهی اذان و من و های های های
الله اکبر و... اَنَا فی کُلِّ وادِ... مست
سُبحانَ مَن یُمیتُ و یُحیی و لا اله
الّا هُو الَّذی اخَذ العهْدَ فی الَسْت
سُبحان ربِّ هرچه دلم را ز من برید
سُبحان ربِّ هرچه دلم را ز من گسست
(یک پرده باز پشت همین بیت میکشیم
او فکر میکنیم در این پرده مانده است)
سارا سلام! اشهد ان لا اله... تو
با چشمهای سرمهای... ان لا اله... مست
دل میبری که... حیّ علی... های های های
"هرجا که هست پرتو روی حبیب هست"
بالا بلند! عقد تو را با لبان من
آن شب مگر فرشتهای از آسمان نبست؟!
باران جل جل شب خرداد توی پارک
مهرت همان شب... اشهد ان... در دلم نشست
آن شب کبو... (کبو)... کبوتری از بامتان پرید
نم نم نما... (نما)... نماز تو در بغض من شکست
سُبحانَ مَن یُمیتُ و یُحیی و لا اله
الّا هُو الَّذی اخَذ العهْدَ فی الَسْت
سبحان ربِّ هرچه دلم را ز من برید
سبحان ربِّ هرچه دلم را ز من گسست
سُبحان ربی الـْـ... من و سارا... بحمده
سُبحان ربی الــْ... من و سارا دلش شکست
سُبحان ربی الـْـ... من و سارا به هم رسیـ...
سُبحانَ تا به کی من و او دست روی دست؟
زخمم دوباره وا شد و ایاکَ نستعین
تا اهدنا الصـْ... سرای تو راهی نمانده است
(یک پرده باز بین من و او کشیدهاند
سارا گمانم آن طرف پرده مانده است)
محمدحسین بهرامیان
ز شرم گرچه تهی ماند از تو آغوشم
نمیشود شب دیدارمان فراموشم
دلم که بود خروشان چو بحر شد خاموش
چو موج گرم صدایت دوید در گوشم
زدی به شانهی من تکیه و ندانستی
که بار غم فتد از رفتن تو بر دوشم
به رنگ بخت منش آفریده است خدا
بیا که مردهی آن گیسوی سیهپوشم
گَرَم تو خون جگر دادهای حلالم باد
وگر ز جام لبت می کشیدهام نوشم
به خویش باز نیارد مرا ز مستی عشق
اگر که بالزنان آید از سفر هوشم
نمیشود دل دریاییام تهی از شور
اگر به صورت ظاهر فتاده از جوشم
از آن زمان که جدا ماندم از گل رویت
چو بلبلی که خزانش زدهست خاموشم
به یک دو حرف کنم مختصر حکایت را
تو را ز یاد نبردم مکن فراموشم...
محمد قهرمان
من این راه دراز را آمدم
که تو را ببینم
زمین شخمزده را دیدهام
پاره خشت و ماه بریده را دیدهام
شگفت کودکان
و پایمال علفها را دیدهام
سایهبانی خاک و شعلهی آه را دیدهام
باد را دیدهام؛
و تو را ندیدم
شمس لنگرودی
به دامان تو ای پایان و ای آغاز برگشتم
پر و بالی تکاندم، خسته از پرواز برگشتم
به سویت آمدم تا خود بگویم راز عشقم را
دل از شرمندگی پر بود و بی ابراز برگشتم
مرا چون موج، دوری از تو ممکن نیست ای ساحل
هزاران بار ترکت کردم اما باز برگشتم
نه مثل ساحران پستم نه چون پیغمبران والا
عصا انداختم بی سحر و بی اعجاز برگشتم
دل از بیهوده گردیهای سابق کندم و چون گرد
به دامان تو ای پایان و ای آغاز برگشتم
سجاد سامانی
اگر میخواهی احساس مرا بدانی
به سایهات نگاه کن
نزدیک به توام
حال که هرگز نمیتوانم لمست کنم
جمال ثریا
ترجمهی سیامک تقیزاده
نه نگاه هیز دارم، نه جسارت جوانی
که لبی بخواهم از تو به زبان بیزبانی
نه جسارتی که یک روز بپرسم از تو نامی
نه شجاعتی که یک شب بدهم به تو نشانی
عطش زمینیام را تب بوسه چینیام را
به چه حیلهای بگویم به دو چشم آسمانی
به تبسمی لبم را به تو دادم و ندیدی
چه کنم؟ نگفته بودم سخنی به این عیانی
به سرم زده برایت غزلی بگویم اما
دودلم که میگذاری به حساب مهربانی
غلامرضا طریقی
خانهام را گم کردهام
این جریان هولناک
عطرهای تو در باران
مرا آسوده نمیگذارند
پس
باز آی در این فصل بی باران
اقرار میکنم
تو را دوست داشتم
تو
همان که مرا با لباس آبی
به عمق تعجب و انکار انبوه برده بودی
من ایستادم
بی دفاع
تو بردی
من ماندم
تو بردی
گفتم: ببر که من دوست دارم
گفتم: رها میشوم
از یاد تو
از لباس آبی
قلب من گواه بر تو دارد
دشوار است
فراموشی لبخند تو
تو حتی در هنگام خداحافظی
من را
در راهرو نگاه نمیکردی
میرفتی میرفتی
احمدرضا احمدی
مرز تنِ تو با وطنِ من زیاد نیست
ویزای سرزمینِ تنِ من زیاد نیست
دریای من! تمام مرا در خودت بگیر
سطحِ جزیرهی بدن من زیاد نیست
مشکل گشودنِ گرهِ گیسوان توست
چون دکمههای پیرهن من زیاد نیست
یاد تو... عشق تو... غم تو... آرزوی تو...
تعداد مردم وطن من زیاد نیست
صیاد پیرم آه پری فرق تور تو
با رشته رشتهی کفن من زیاد نیست
روح هزار سالهی شعرم بخوان مرا
در این زمانه همسخن من زیاد نیست
فانوس خستهی شبِ این ساحلم سحر
برگرد! عمر سوختن من زیاد نیست
محمدسعید میرزایی
منم که دوستت دارم
نه مردی که دستش را به نردهها گرفته
نه باران پشت پنجره
منم که دوستت دارم
و غم
بشکههای سنگینی را
در دلم جابهجا میکند.
غلامرضا بروسان
قسم به عشق که از عشق من یقینت را
بریدهاند و عوض کردهاند دینت را
منم قرینهی تو نیمهای که گم شده بود
چگونه بردهای از یاد خود قرینت را؟
به چشمهای من آن بوسه حرف آخر بود
چگونه محو کنم حرف آخرینت را؟
بیا و در تن این باغ مرده جاری کن
هوای وسوسه انگیز یاسمینت را
بیا نهان مکن از شاخههای حسرت من
میان پیرهنت سیب دست چینت را
چنان صدف که هنوز از هوای موج پر است
هنوز میشنوم گام پر طنینت را
مرا بخوان به همین نام تشنه کام شهید
که زندگی کنم آواز دلنشینت را
تو مرد سابق من نیستی عوض شدهای
زمانه کشت ابوالفضل پیش ازینت را
ابوالفضل صمدی
تا چشم کار میکند
تو را نمیبینم.
از نشانهایی که دادهاند
باید همین دور و برها باشی
زیر همین گوشه از آسمان
که میتواند فیروزهای باشد
جایی در رنگهای خلوتِ این شهر
در عطر سنگین همین ماه
که شب بوها را
گیج کرده است
پشت یکی از همین پنجرهها
که مرا در خیابانهای در به در این شهر
تکثیر میکند.
تا به اینجا
تمام نشانیها
درست از آب درآمده است.
آسمان
ماه
شب بوهای گیج
میز صبحانهای در آفتاب نیمروز
فنجان خالی قهوه
ماتیک خوشرنگی
بر فیلتر سیگاری نیم سوخته
دستمال کاغذیای که بوی دستهای تو را میدهد
و سایهی خُنکی که مرغابیان
به خُرده نانی که تو بر آن پاشیدهای
تک میزنند.
میبینی که راه را
اشتباه نیامدهام.
آنقدر نزدیک شدهام
که شبیه تو را دیگر
به ندرت میبینم
اما تا چشم کار میکند
تو را نمیبینم
تو را ندیدهام
تو را...
عباس صفاری
شکوفه کن، بگشا باغ ارغوانت را
بخند تا که نبینم غم نهانت را
بخند ای پری مهگرفته! میدانم
نگاه عاشقم آزرده کرد جانت را
مرا ببخش که با این هوای توفانیم
شکستهام پروبال پرندگانت را
مرا ببخش که این ابرهای ناآرام
به هم زد آبیِ آرامِ آسمانت را
مرا ببخش که باران نابهنگامم
شکست ساقهی نیلوفر جوانت را
اگر که خواستم از این به بعد میگیرم
فقط ز دستهی پروانهها نشانت را
مرا ببخش عزیزم! خدا نگهدارت!
نبینم ای گل غمگین من خزانت را
حسن صادقیپناه
گل و ترانه و لبخند میرسد از راه
بهار، سرخوش و خُرسند میرسد از راه
گذشت دلهرهآور غروبِ تنهایی
پگاهِ روشنِ پیوند میرسد از راه
بهار، گمشدهی سبزِ آسمانی ماست
کسی که گفتم و گفتند میرسد از راه
کسی که روحِ به افسردگی دچارِ مرا
نجات میدهد از بند میرسد از راه
مگو بهار، بگو روز بکرِ رستاخیز
بگو رسولِ خداوند میرسد از راه
همیشه تازه، همیشه رها، همیشه زلال
همیشه دلکش و دلبند میرسد از راه
اگرچه آخِرِ اسفند اول عید است
بهار اوّلِ اسفند میرسد از راه
مرتضی امیری اسفندقه
ما میتوانستیم زیباتر بمانیم
ما میتوانستیم عاشقتر بخوانیم
ما میتوانستیم بیشک... روزی... امّا
امروز هم آیا دوباره میتوانیم؟
ای عشق! ای رگ کرده پستان میش مادر!
دور از تو ما، این برّگان بیشبانیم
ما نیمههای ناقص عشقیم و تا هست
از نیمههای خویش دورافتادگانیم
با هفت خان این توبهتویی نیست، شاید
ما گمشده در وادی هفتاد خوانیم
چون دشنهای در سینهی دشمن بکاریم؟
مایی که با هرکس بهجز خود مهربانیم
سقراط را بگذار و با خود باش. امروز
ما وارثان کاسههاب شوکرانیم
یک دست آوازی ندارد نازنیم!
ما خامُشان، این دستهای بیدهانیم
افسانهها، میدان عُشاق بزرگاند
ما عاشقان کوچک بیداستانیم
حسین منزوی
از خواب می ترسم
از بیداری ام بیزارم
بین خواب و بیداری ام حیرانم
این زیستن جهنمی ست
و تو
مامور عذاب همیشگی
کسی که عاشق می شود
از جهان رانده می شود
نه خدا دارد
نه مرگ
نورس یکن
ترجمه ی بابک شاکر