صبح روزی دیگر
با تنی خسته ز خواب
با تنی خسته ز بی رحمی این چرخ خراب
با روانی که پیاپی به عذاب
می دوم در پی هیچ
می دوم در پی باد
تا که یابم ز تو نقشی ز سراب
تا که اینبار بجویم و بگویم به تو من
درد این خانه خراب
تا که یکبار دگر از لب تو
سر کشم جام شراب
می دوم در پی هیچ
می دوم در پی باد
تا که شاید ز رخ مبهم تو
که در آن سایه ی دور
در دلم اِستاده
و به حال من رنجور و تهی می خندد
ردپایی یابم
تا که شاید بتوانم اینبار
در حضور تو و این چشم پرآب
لب گشایم به سخن
و تمام غم دوری تو را
یک به یک شکوه کنم
می دوم در پی هیچ
می دوم در پی باد
تا که با کلّ وجود
له کنم حس غرور
و بگویم که کسی جای تو را
در دلم پر نکند
هِی...
نفسم بند آمد
بس که با فرض محال
این همه بی پر و بال
مثل یک خواب و خیال
در پی ات چرخیدم
شب سردی دیگر
با تنی خسته ز راه
با تنی خسته ز این ناله و آه
با روانی که شده خسته ز این بار گناه
عازم خانه ی بی تو
عازم مقبره ی خویشتنم
احسان نصری