یه روزی
نه خیلی دور
یه نفر رو 6تا دوست داشتم
اونم منو 6تا دوست داشت
6 واسه من و اون شده بود یه عدد مقدس
6 واسه ما نهایت همه چیز بود

من 6تا گل به اون می دادم
اونم 6تا آدامس توپی می داد به من
من 6تا لواشک واسش می خریدم
اونم 6تا تمبر هندی واسه من می خرید
من 6تا دونه پفک بهش می دادم
اونم 6تا شکلات تلخ به من می داد

همیشه همین جوری بود

وقتی از من نمرم رو می پرسید
جواب می دادم 6 شدم
چون 6 از 20 هم بالاتر بود
وقتی ازش می پرسیدم لباست چقدر شد؟
با یه خنده ی قشنگ جواب می داد
6 تومن

تو اواخر اردیبهشت
وقتی درختا سبز بود
دزدکی می رفتیم و 6تا بِس می چیدیم
همش 6تا دونه ها
ولی شیرینیِ اون 6تا دونه بِس
از یه شیشه پره عسل هم بیشتر بود

همیشه و همیشه
هرجا
حتی قله قاف هم که بودیم
باید 6ام هر ماه
به هم می رسیدیم
و این روز رو جشن می گرفتیم
و 6بار قسم می خوردیم
تا 6روز دیگه با هم بمونیم
چون 6روز تا ابد بود

شبها موقع خواب
6تا میس کال واسه هم می انداختیم
تا 6بار یاده همدیگه بیوفتیم

اما یه روز
اون 6تا بهونه آورد
که منو 6تا بی حوصله کرد
و...

تموم شد
همه چی تموم شد
بدون اینکه بفهمیم چرا

حالا
بعد از 6روز
با یه دلِ 6تیکه اومده
روبروم ایستاده

بهم می گه:
هنوز هم 6تا دوستم داری؟
غافل از اینکه
من 6روزه که فراموشش کردم
همش 6روزه ها

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, احسان نصری
+ نوشته شده در  چهارشنبه پنجم بهمن ۱۳۹۰ساعت 19:44  توسط احسان نصری  |