بچه که بودم
چنان آرزوی بزرگ شدن در سرم بود
که بعضی وقتا
اونقدر غذا می خوردم
که دلم درد می گرفت
به خيال اينکه با غذا خوردن
بزرگ و بزرگتر می شوم
بزرگ شدم
جيره غذاييم را کم کردم
با آرزوی اينکه ديگر بزرگ نشوم
اما هنوز،
هم بزرگ می شوم
هم دلم درد می گيرد
و تازه می فهمم
غصه هم جزو مواد غذايی محسوب می شود
و اين روزها سير سيرم می کند
هم از دنيا
هم از آدمهای داخل دنيا
هم از زندگی
بچه که بودم
تنها هدف بزرگ شدنم اين بود
که هرچه زودتر به مدرسه بروم
و درس بخوانم
و بسياری از چيزها را بفهمم
بزرگ شدم
به مدرسه رفتم
درس خواندم و بسياری از حقايق را فهميدم
و تازه فهميدم
که هرچه بيشتر نفهم باشی
زندگی شيرين تر است
و تمام حسرتم اين است:
ای کاش نمی فهميدم
نمی فهميدم و در همان جهالت کودکی می ماندم
بچه که بودم
برای اينکه نشان دهم
که از همه بزرگ ترم
دستان کوچکم را هرچه بيشتر
به سمت بالا می کشيدم
و فخر می فروختم
که از همه بزرگ ترم
بزرگ شدم
و تازه می فهمم
دليل عمل کودکيم را:
برای بزرگ شدن
بايد دستانت به سمت آسمان
و خدای آسمانها باشد
بچه که بودم
خيال می کردم
سياه ترين دستها
حتی دستهای سياه گرگ قصه
با آرد سپيد و پاک می شود
بزرگ شدم
و حالا
حتی به دست های سپيد
سپيد های به ظاهر واقعی هم شک دارم
بچه که بودم
تمام ترسم
و تمام دردم
سوزن آمپولی بود که گاهی وقتها
بخاطر غافل شدن از خودم
بايد تحمل می کردم
و تمام آرزويم اين بود
که ای کاش
نوک تمام آمپولهای دنيا
از پنبه باشد
بزرگ شدم
و تمام ترسم
و تمام دردم اين است
که چرا برای بسياری از دردها
هيچ آمپول التيام بخشی وجود ندارد
و تمام آرزويم اين است
که ای کاش تمام دردهای دنيا
همان درد سوزن آمپول دوران بچگی بود
بچه که بودم
اونقدر دور خودم می چرخيدم
که وقتی می ايستادم
کل دنيا دور سرم می چرخيد
بزرگ شدم
و تمام آرزويم اين است
که از اين سرگيجه های زجرآور رهايی يابم
بچه که بودم
بار هزار آه و التماس
با هزار خواهش و تمنا
سوار چرخ و فلک می شدم
و اين کار را
لذت بخش ترين کار دنيا می دانستم
بزرگ شدم
با هزار آه و التماس
با هزار خواهش و تمنا
می خواهم پياده شوم
اما گوش شنوايی نيست
تا مرا از چرخِ فلک
رهايی بخشد
بچه که بودم
نهايت آرزويم بزرگ شدن بود...
بزرگ شدم
و تنها آرزويم
يک لحظه از دوران کودکيست...
احسان نصری