نپرس حال مرا تا غزل به لب دارم
خودت بفهم که حالم بد است و تب دارم

فقط بگو لقب "شاعری" به من ندهند
بگو که من دل خونی از این لقب دارم

... و بی تو اینهمه شعری که هیچ می ارزند
... و بی تو دفتر شعری که بی سبب دارم

ببین به چشم خودت، بی تو سرد و متروک است
همیشه خانه ی عشقی که آن عقب دارم

تو چند ساله شدی؟ آه! چند ساله شدم؟
کجا دگر خبر از سال و ماه و شب دارم؟

بیا و این دم آخر کنار چشمم باش
مباد بی تو بمیرم... چقدر تب دارم!

نجمه زارع


برچسب‌ها: اشعار, غزل, نجمه زارع
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم بهمن ۱۳۹۴ساعت 11:0  توسط احسان نصری  |