از زندگی، از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام

دل خسته سوی خانه، تنِ خسته می کشم
آوخ... کزین حصار دل آزار خسته ام

بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام

از او که گفت یار تو هستم ولی نبود...
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام...

تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید...
از حال من مپرس که بسیار خسته ام

محمدعلی بهمنی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, محمدعلی بهمنی
+ نوشته شده در  شنبه بیست و هشتم اسفند ۱۳۹۵ساعت 14:28  توسط احسان نصری  |