شاید
هر بار با قطار قبلی
باید می آمدم
وقتی که جامه دانم را می بستم
پیراهنم به یاد تو تا می خورد
و خواب اهتزازش را می دید
وقتی رسیدم اما...
آه!
با آن جنین خواب های هزاران سال
چه باید می کردم؟
پیراهن من آیا
باید به قامتش
کفنی می شد
می پوسید؟
تقدیر من همیشه چنین بود
و شاید این طلسمی است
که تا همیشه دست نخواهد خورد
روزی کنار رودی
مردی کلید بختش در آب افتاد
و آن کلید را
شیطان ترین ماهی ها بلعید
و سوی دور دست ترین دریاها گریخت
و یک نفر که پیش تر از من رسید
صیاد شاه ماهی من شد
و من دوباره دیر رسیدم
قلاب من گلوی مرا می درد
و تو به هیات پریان
در آبهای دور
تنت را می شویی
حسین منزوی