ضربانم تند می زند
وقتی مرا نفس می خوانی

و مجاب می کنی ام
حتی از کوچکترین دروغ ها
وقتی نگاهت را
به لبانم می دوزی

خوب من
دست نگه دار

می ترسم

می ترسم زمان خوبی را
برای عاشق شدن
انتخاب نکرده باشیم

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احسان نصری
+ نوشته شده در  شنبه سی ام دی ۱۳۹۱ساعت 13:44  توسط احسان نصری  | 

در چشم هایت
جنگجویی مغول کمین کرده
جرات نمی کنم دوستت نداشته باشم!

 

جلیل صفربیگی


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, جلیل صفربیگی
+ نوشته شده در  شنبه سی ام دی ۱۳۹۱ساعت 13:0  توسط احسان نصری  | 

قلب مهربانت مثلثی را می ماند در دریای عشق.
مرا در خود کشیده ای
برمودای من!!!

میلاد تهرانی


برچسب‌ها: اشعار, ترانه ابزورد, میلاد تهرانی
+ نوشته شده در  شنبه سی ام دی ۱۳۹۱ساعت 12:0  توسط احسان نصری  | 

کجای کاری؟
این گلِ یخ نیست گل یخ زده است
بانو!
دارم خودم را از چشم تو می بینم
صورتی آب دیده
دستانی از آرنج خواب رفته
که خواب چیدن نارنج می بینند
و یک بغل پر از تو
که برای نوشتن یک دوستت دارم بی ریا
از شوق در دستم قلم پا می شود.

عمید صادقی نسب


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, عمید صادقی نسب
+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و هشتم دی ۱۳۹۱ساعت 11:46  توسط احسان نصری  | 

روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. ناگهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند. آن ها آن شب را مهمان او شدند. و او نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.
روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند، تا این که به مرشد خود قضیه را گفت. مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد : اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و برگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت و از آن جا دور شد....
سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد. روزی از روزها مرید و مرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود. سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند. صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استراحت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود: سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.
ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند. فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد و دیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم. مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود.
هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.

برچسب‌ها: داستان های ساده اما قشنگ
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و ششم دی ۱۳۹۱ساعت 12:34  توسط احسان نصری  | 

شانه را در هوس زلف کجت آزردم
بار کج بود که بر شانه به منزل بردم

اشک، لب های پُر از زخم مرا تر می کرد
عوض بوسه فقط زخم زبان می خوردم

با دل تنگ به امید فرج می رفتم
باز با سر به دل سنگ تو بر می خوردم

مست می کردم و دنبال خودم می گشتم
- آنقدر مست - که گاهی به خودم می خوردم

دور باطل زدم و باختم و بازی را -
در همان نقطه ی آغاز به پایان بردم

دَمِ رفتن، نفسی تنگ در آغوشم گیر
چادر گل گلی ات را کفنم کن، مُردم

بهمن صباغ زاده


برچسب‌ها: اشعار, غزل, بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و ششم دی ۱۳۹۱ساعت 11:23  توسط احسان نصری  | 

هیچکس 'او' نمیشود...
حتی خودش...

برچسب‌ها: رسولان خاموش
+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و چهارم دی ۱۳۹۱ساعت 10:25  توسط احسان نصری  | 

قصه با طعم دهان تو شنیدن دارد
خواب، در بستر چشمان تو دیدن دارد

وقتی از شوق به موهای تو افتاده نسیم
دست در دست تو هر کوچه دویدن دارد

تاک، از بوی تَنَت مست، به خود می پیچد
سیب در دامنت احساس رسیدن دارد

بیخ گوش تو دلاویزترین باغ خداست
طعم گیلاس از این فاصله چیدن دارد

کودکی چشم به در دوخته ام... تنگ غروب
دل من شوقِ در آغوش پریدن دارد

"بوسه" سربسته ترین حرف خدا با لب توست
از لب سرخ تو این قصه شنیدن دارد...!

اصغر معاذی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, اصغر معاذی
+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و چهارم دی ۱۳۹۱ساعت 10:12  توسط احسان نصری  | 

با اینکه همیشگی غرق گناهیم
عمریست که در حسرت دیدار تو ماهیم

ما شب زدگان در گذر ثانیه هامان
هر جمعه فقط راه تو را چشم به راهیم

دنیا پر از مکر، پر از دام و فریب است
درگیر عبور از گذر چاله به چاهیم

ای گوشه ی چشمت همه از لطف خداوند
بنگر که گرفتار همین نیم نگاهیم

آقا تو قیامی بکن از بهر قیامت
شاید ز گناه و ستم خود، بکاهیم

پامان که بعید است که یارای تو باشد
مانند تمام کوفیان، رو سیاهیم

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری, جمعه های انتظار
+ نوشته شده در  جمعه بیست و دوم دی ۱۳۹۱ساعت 13:34  توسط احسان نصری  | 

پر می کشم از پنجره ی خواب تو تا تو
هر شب من و دیدار، در این پنجره با تو

از خستگی روز همین خوابِ پُر از راز
کافی ست مرا، ای همه ی خواسته ها تو

دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم
من یکسره آتش، همه ذرات هوا تو

بیدارم اگر دغدغه ی روز نمی کرد
با آتشمان سوخته بودی همه را تو

پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم
ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا- تو

آزادگی و شیفتگی، مرز ندارد
حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو

یا مرگ و یا شعبده بازانِ سیاست؟
دیگر نه و هرگز نه، که یا مرگ که یا تو

وقتی همه جا از غزل من سخنی هست
یعنی همه جا- تو، همه جا- تو، همه جا- تو

پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟
تا شرح دهم، از همه ی خلق چرا تو

محمدعلی بهمنی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, محمدعلی بهمنی
+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و یکم دی ۱۳۹۱ساعت 21:58  توسط احسان نصری  | 

معنی بخشیدن یک دل به یک لبخند چیست؟
من پشیمانم بگو تاوان آن سوگند چیست؟

گاه اگر از دوست پیغامی نیاید بهتر است
داستان هایی که مردم از تو می گویند چیست؟

خود قضاوت کن اگر درمان دردم عشق توست
این سرآشفته و این قلب ناخرسند چیست؟

چند روز از عمر گل های بهاری مانده است
ارزش جان کندن گل ها در این یک چند چیست؟

از تو هم دل کندم و دیگر نپرسیدم ز خویش
چاره معشوق اگر عاشق از او دل کند چیست؟

عشق، نفرت، شوق، بیزاری، تمنا یا گریز
حاصل آغوش گرم آتش و اسفند چیست؟

فاضل نظری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیستم دی ۱۳۹۱ساعت 13:31  توسط احسان نصری  | 

آرزوی قشنگی ست
داشتن رد پای تو کنار رد پای من
اما هنوز نه برف آمده نه تو

برچسب‌ها: رسولان خاموش
+ نوشته شده در  سه شنبه نوزدهم دی ۱۳۹۱ساعت 22:33  توسط احسان نصری  | 

چون شیر عاشقی که به آهوی پُر غرور
من عاشقم به دیدنت از تپه های دور

من تشنه ام به رد شدنت از قلمرو ام
آهو بیا و رد شو از این دشت سوت و کور

رد شو که شهر گل بدهد زیر ردِّ پات
اردیبهشت هدیه بده ضمنِ هر عبور

آواره ی نجابت چشمان شرجی ات
توریست های نقشه به دست بلوند و بور

هرگاه حین گپ زدنت خنده می کنی
انگار "ذوالفنون" زده از "اصفهان" به "شور"

دردی دوا نمی کند از من ترانه هام
من آرزوی وصل تو را می برم به گور

مرجان ببخش "داش آکلت" رفت و دم نزد
از آنچه رفت بر سر این دل، دل صبور

تعریف کردم از تو، تو را چشم می زنند
هان! ای غزل بسوز که چشم حسود کور

حامد عسکری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حامد عسکری
+ نوشته شده در  سه شنبه نوزدهم دی ۱۳۹۱ساعت 22:29  توسط احسان نصری  | 

همیشه از روی صورتِ تو
شعرهایم را تقلب می کنم
خدا معلم خوبیست
همیشه کتاب باز امتحان می گیرد.

برچسب‌ها: رسولان خاموش
+ نوشته شده در  یکشنبه هفدهم دی ۱۳۹۱ساعت 13:9  توسط احسان نصری  | 

هی دور می شوی
پرهیز می کنی
کنار می کشی چرا؟
گاهی کمی آلودگی... بد نیست
گاهی کمی آلودگی از اندوه آدمی می کاهد
خیلی ها خیلی وقت است...
که رویاهای خود را در ایستگاهی دور جا گذاشته اند
به عمد آمده اند زندگی کنند
می گویند بی خیال هرچه که بود و بی خیال هرچه که هست.
تو هم مثل خیلی ها از اشتباه نترس
نزدیک تر بیا
اشتباه یکی از عالی ترین علائم اثبات آدمی ست.
 
سید علی صالحی

 


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, سید علی صالحی
+ نوشته شده در  یکشنبه هفدهم دی ۱۳۹۱ساعت 12:24  توسط احسان نصری  | 

اي عشق، اي ترنم نامت ترانه ها
معشوق آشناي همه عاشقانه ها

اي معني جمال به هر صورتي كه هست
مضمون و محتواي تمام ترانه ها

با هر نسيم، دست تكان مي دهد گلي
هر نامه اي ز نام تو دارد نشانه ها

هر كس زبان حال خودش را ترانه گفت:
گل با شكوفه، خوشه گندم به دانه ها

شبنم به شرم و صبح به لبخند و شب به راز
دريا به موج و موج به ريگِ كرانه ها

باران قصيده اي است تر و تازه و روان
آتش ترانه اي به زبان زبانه ها

اما مرا زبان غزلخواني تو نيست
شبنم چگونه دم زند از بي كرانه ها

كوچه به كوچه سر زده ام كو به كوي تو
چون حلقه در به در زده ام سر به خانه ها

يك لحظه از نگاه تو كافي است تا دلم
سودا كند دمي به همه جاودانه ها...

قیصر امین پور


برچسب‌ها: اشعار, غزل, قیصر امین پور
+ نوشته شده در  سه شنبه دوازدهم دی ۱۳۹۱ساعت 17:1  توسط احسان نصری  | 

من و تو دور شدیم اینقدر چرا از هم
غریبه با هم، دشمن به هم، جدا از هم

اگر به هم نرسیدیم بی خیال شدیم
ولی جدا که نکردیم راه را از هم

که بر نگردی و دیگر نگاه هم نکنی
بپاشی اول بازی زمینه را از هم

تمام این همه مثل کلاف سر در گم
ولی به سادگی قهر بچه ها از هم

تو هم شکسته ای و مثل من پر از زخمی
چه شد؟ من و تو به هم خورده ایم یا از هم

اگر قبول نداری نگاه کن به عقب
جدا شده جایی رد پای ما از هم

چه در میانه ی این راه اتفاق افتاد
فرار کرد خطوط دو رد پا از هم...

مهدی فرجی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, مهدی فرجی
+ نوشته شده در  شنبه نهم دی ۱۳۹۱ساعت 13:26  توسط احسان نصری  | 

بر می گردم
با چشمانم
که تنها یادگار کودکی منند
آیا مادرم مرا باز خواهد شناخت؟

حسین پناهی


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, حسین پناهی
+ نوشته شده در  شنبه نهم دی ۱۳۹۱ساعت 13:8  توسط احسان نصری  | 

برای شناخت آدما نباید عجول بود. دیر یا زود خیلی قشنگ خودشونو نشونت می دن. فقط باید صبور بود. یک ذره محبت لازمه که به راحتی خودشون رو نشون بدن!
برچسب‌ها: رسولان خاموش
+ نوشته شده در  شنبه نهم دی ۱۳۹۱ساعت 3:25  توسط احسان نصری  | 

دو ساعتی که به اندازه ی دو سال گذشت
تمام عمرِ من انگار در خیال گذشت

-ببند پنجره ها را که کوچه ناامن است...
نسیم آمد و نشنید و بی خیال گذشت

درست روی همین صندلی تو را دیدم
نگاه خیره ی تو... لحظه ای که لال گذشت

- چه ساعتی ست ببخشید؟... ساده بود اما
چه ها که از دل تو با همین سؤال گذشت...

گذشت و رفت و به تو فکر می کنم ـ تنها ـ
دو ساعتی که به اندازه‌ی دو سال گذشت

نجمه زارع


برچسب‌ها: اشعار, غزل, نجمه زارع
+ نوشته شده در  چهارشنبه ششم دی ۱۳۹۱ساعت 14:8  توسط احسان نصری  | 

دختر ابليس «اقليما» چشمهای تو چه نامردند
آن حرامی های لا مذهب بر سر انسان چه آوردند؟

هم شريک قسمت هابيل، هم شريک جرم قابيلند
بارها چشمان شيطان نيز پيش چشمانت کم آوردند

نه فقط قابيل عاشق را گرگ دست آموز خود کردی
چشمهای ميشی ات حتی گرگها را هارتر کردند

لحظه ای اين، لحظه ای آنند چشمهايت عين شيطانند
در زمان وسوسه خونگرم، در زمان مرگ خونسردند

داستان کهنه ی کينه، کينه ی ابليس از انسان
گنگ بود و چشمهای تو متن آن را ساده تر کردند

قاتل زيبای جد من! ای عروس وحشی آدم
شاعران يک عمر دنبال قاتلی همچون تو می گردند

غلامرضا طریقی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, غلامرضا طریقی
+ نوشته شده در  یکشنبه سوم دی ۱۳۹۱ساعت 16:13  توسط احسان نصری  | 

هنوز آیا تو شعرم را، به شور و شوق می خوانی؟
و من را چون گذشته، پاره ای از خویش می دانی؟

سکوتم تشنه ی لمس صدای خنده هایت شد
شبیه یک بیابان و امید روز بارانی

چه دلگیرم از این -شب بی تو بودن های بعد از تو-
و دلتنگ همان طعم گس شب های آبانی

شب یلدا گذشته، من ولی همواره می رنجم
از این روزی که کوتاه است و از شب های طولانی

تمام شب میان خواب هایم در گذر هستی
اگرچه تو گذشتی از دلم با هرچه آسانی

لباس گرم بر تن کن، کلاهی بر سرت بگذار
که بد تا می کند دلسردیت همچون زمستانی...

نوید هفتصد سالِ پر از غم را برایم داشت
تمام خاطراتت، هفتمین ماه فراوانی

وجودم از تو سرشار و خیالم از تو لبریز است
فراموشت نخواهم کرد، حتی کمتر از آنی

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  جمعه یکم دی ۱۳۹۱ساعت 15:31  توسط احسان نصری  |