چون طفل که از خوردن داروست پریشان
با دوست پریشانم و بی دوست پریشان

ابرو به هم آورده و گیسو زده بر هم
چون ابر که بر گنبد مینوست پریشان

مجموعه ی ناچیز من آشفته ی او باد
آن کس که وجودم همه از اوست پریشان

دست و دل من بر سر این سلسله لرزید
در جنگل گیسوی تو آهوست پریشان

آرامش دریای مرا ریخته بر هم
این زن که پری خوست، پری روست، پری شان...

با حوصله ی تَنگ و دل سنگ چه سازم؟
با دوست پریشانم و بی دوست پریشان

علیرضا بدیع


برچسب‌ها: اشعار, غزل, علیرضا بدیع
+ نوشته شده در  دوشنبه هجدهم آذر ۱۳۹۲ساعت 19:53  توسط احسان نصری  |