ساده اما قشنگ
تو را با خودم در میان می گذارم
تو را با خودم در میان می گذارم
تویی را که هم دارم و هم ندارم
در آغوش خود می کشم سایه ات را
و بعدش به آن دیگری می سپارم
سپس می روم... می روم مثل ابری
که در گوشه ای از جهانت ببارم
قدم می زنم بی هدف هر شبم را
و هر لحظه ی بی تو را می شمارم
دو روز است رفتی، برای من اما-
دو سال است انگار چشم انتظارم
حدود دو قرن است حالا که شب ها
به تنها نشستن، به مردن دچارم
صدای قدم های یک زن می آید
صدای کسی مثل تو... بی قرارم
کنارم زنی مثل تو می نشیند
و من بعد از این را به خاطر ندارم...
حمید روشنایی
برچسبها:
اشعار
,
غزل
,
حمید روشنایی
+
نوشته شده در جمعه بیستم اسفند ۱۳۹۵ساعت 23:58  توسط احسان نصری |
آدرس کانال تلگرام:
sadeamaghashang@
صفحه نخست
پروفایل مدیر وبلاگ
پست الکترونیک
آرشیو وبلاگ
عناوین مطالب وبلاگ
نوشته های پیشین
اسفند ۱۴۰۲
بهمن ۱۴۰۲
آذر ۱۴۰۲
مهر ۱۴۰۲
تیر ۱۴۰۲
خرداد ۱۴۰۲
فروردین ۱۴۰۲
اسفند ۱۴۰۱
آذر ۱۴۰۱
آبان ۱۴۰۱
مرداد ۱۴۰۱
اسفند ۱۴۰۰
بهمن ۱۴۰۰
آبان ۱۴۰۰
تیر ۱۴۰۰
خرداد ۱۴۰۰
اردیبهشت ۱۴۰۰
فروردین ۱۴۰۰
اسفند ۱۳۹۹
بهمن ۱۳۹۹
دی ۱۳۹۹
آذر ۱۳۹۹
آبان ۱۳۹۹
مهر ۱۳۹۹
شهریور ۱۳۹۹
مرداد ۱۳۹۹
تیر ۱۳۹۹
خرداد ۱۳۹۹
اردیبهشت ۱۳۹۹
فروردین ۱۳۹۹
اسفند ۱۳۹۸
مرداد ۱۳۹۸
تیر ۱۳۹۸
خرداد ۱۳۹۸
اردیبهشت ۱۳۹۸
اسفند ۱۳۹۷
آرشيو
آرشیو موضوعی
اشعار
بریده کتاب
جمعه های انتظار
روزهای جانسوز
رسولان خاموش
بهانه های دلم
داستانهای ساده اما قشنگ
پیوندها
من در شعر نو
پانتومیم چشمانت (احسان نصری)
حوض نقاشی
RSS