تو را با خودم در میان می گذارم
تویی را که هم دارم و هم ندارم

در آغوش خود می کشم سایه ات را
و بعدش به آن دیگری می سپارم

سپس می روم... می روم مثل ابری
که در گوشه ای از جهانت ببارم

قدم می زنم بی هدف هر شبم را
و هر لحظه ی بی تو را می شمارم

دو روز است رفتی، برای من اما-
دو سال است انگار چشم انتظارم

حدود دو قرن است حالا که شب ها
به تنها نشستن، به مردن دچارم

صدای قدم های یک زن می آید
صدای کسی مثل تو... بی قرارم

کنارم زنی مثل تو می نشیند
و من بعد از این را به خاطر ندارم...

حمید روشنایی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حمید روشنایی
+ نوشته شده در  جمعه بیستم اسفند ۱۳۹۵ساعت 23:58  توسط احسان نصری  |