سکوت کردی و این اول شنیدن بودسکوت کردن تو لب گشودن من بودبه چشم های تو سوگند می خورم که دلمبه بازگشتن تو، ماندن تو، روشن بودمن و تو در نظر دوست چون گُلیم و بهارهمین علاقه ی ما خار چشم دشمن بودببین حکایت انسان و عشق دور از همحکایت تن بی جان و جان بی تن بودتو دل بریده ای از من چنان که رود از کوهسرت بلند! که روزی به شانه من بود...روح الله اکبریبرچسبها:
اشعار,
غزل,
روح الله اکبری
+
نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۹۶ساعت 17:7  توسط احسان نصری
|
باید خودم را ببرم خانهباید ببرم صورتش را بشویمببرم دراز بکشددلداری اش بدهم که فکر نکندبگویم که می گذردکه غصه نخوردباید خودم را ببرم بخوابدمن خسته استعلیرضا روشنبرچسبها:
اشعار,
شعر سپید,
علیرضا روشن
+
نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم آذر ۱۳۹۶ساعت 17:40  توسط احسان نصری
|
شب مانده است و من، ما مانده ایم و ماهتنها بدون تو، بی تاب و بی پناهشب پرسه های من آغاز می شودآرام و سر به زیر، آرام و سر به راهدر کوچه ی شما، هی پرسه می زنماز ابتدای شب، تا دیدن پگاهدر خاطراتمان غرق تو می شومدر عمق چشم هات –دریاچه ی سیاه-دائم گذشته را تفتیش می کنمدنبال مجرمم، دنبال بی گناه"اصلا نه تو نه من، تقصیر هیچکسهرگز نبوده است" تنها یک اشتباه--رخ داد و بعد از آن، از هم جدا شدیماما نبوده ام دور از تو هیچگاه...عطر تو ناگهان احساس می شودآری خود تویی در نیمه های راهرد می شوی و من خاموش مانده امحالا فقط سکوت، "ما هیچ... ما نگاه..."احسان نصریبرچسبها:
اشعار,
غزل,
احسان نصری
+
نوشته شده در جمعه بیست و چهارم آذر ۱۳۹۶ساعت 20:35  توسط احسان نصری
|
لااقل برف نمی آید که توعبور کنیاز میان کوچهبارانی نمی بارد که خیس شوندموهایتهمه چیز سطحی می بارد این ماه هاجز اشک های منکه عجیب نیاز به چند ناودانی دارندحیف که نمی شودوگرنه اتاقت را تا اتاقمکول می کردمآن وقتلباس هایت همسایه ی لباس هایم می شد...حالا فرقی نمی کند بودنتمهم این بود که ماهمیشه از عطر توسوء استفاده کنیمنیما معماریانبرچسبها:
اشعار,
شعر سپید,
نيما معماريان
+
نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم آذر ۱۳۹۶ساعت 23:35  توسط احسان نصری
|
داشت در یک عصر پاییزی زمان می ایستادداشت باران در مسیر ناودان می ایستادبا لبی که کاربرد اصلی اش بوسیدن استچای می نوشيد و قلب استکان می ایستاددر وفاداری اگر با خلق می سنجیدمشروی سکوی نخست این جهان می ایستادیک شقایق بود بین خارها و سبزه هاگاه اگر یک لحظه پیش دوستان می ایستاددر حیاط خانه گلها محو عطرش می شدندابر، بالای سرش در آسمان می ایستادموقع رفتن که می شد من سلاحم گریه بودهر زمان که دست می بردم بر آن، می ایستادموقع رفتن که می شد طاقت دوری نبودجسممان می رفت اما روحمان می ایستاداز حساب عمر کم کردیم خود را، بعدِ ماساعت آن کافه یک شب در میان می ایستادقانعش کردند باید رفت؛ با صدها دلیلباز با این حال می گفتم بمان، می ایستادساربان آهسته ران کارام جانم می رودنه چرا آهسته، باید ساربان می ایستادباید از ما باز خوشبختی سفارش می گرفتباید اصلا در همان کافه زمان می ایستادکاظم بهمنیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
کاظم بهمنی
+
نوشته شده در جمعه هفدهم آذر ۱۳۹۶ساعت 19:36  توسط احسان نصری
|
چه خوشبخت هستید شمااما خود نمیدانیدشما که از اندوهناکترین روزهاتنها عصرهای جمعه را به خاطر داریدحسن آذریبرچسبها:
اشعار,
شعر سپید,
حسن آذری
+
نوشته شده در جمعه دهم آذر ۱۳۹۶ساعت 21:37  توسط احسان نصری
|
چقدر ساده به هم ریختی روان مرابریده غصّه ی دل کندنت امان مراقبول کن که مخاطب پسند خواهد شدبه هر زبان بنویسند داستان مراگذشتی از من و شب های خالی از غزلمگرفته حسرت دستان تو جهان مراسریع پیر شدم آنچنان که آینه نیزشکسته در دل خود صورت جوان مرابه فکر معجزه ای تازه بودم و ناگاهخدا گرفت به دست تو امتحان مرانه تو خلیل خدایی نه من چو اسماعیلبگیر خنجر و در دم بگیر جان مراتو را به حرمت عشقت قسم بیا برگردبیا و تلخ تر از این مکن دهان مراچه روزگار غریبی است بعد رفتن توبغل گرفته غمی کهنه آسمان مراتو نیم دیگر من نیستی؛ تمام منیتمام کن غم و اندوه سالیان مراامید صباغ نوبرچسبها:
اشعار,
غزل,
امید صباغ نو
+
نوشته شده در پنجشنبه دوم آذر ۱۳۹۶ساعت 0:22  توسط احسان نصری
|