سیلاب اشکی تلخ را بر روی گونه
با قصد حذف خنده ای شیرین کشیدند
بر روی دریا آب را بستند و از رود
یک خط فرضی بین کفر و دین کشیدند
بو برده از این فاجعه عالم که خنجر
روی اقاقی های عطرآگین کشیدند
ترس از شناسایی شان در آیه می رفت
خطی به روی واژه (ظالین) کشیدند
نقاشها این سوی بوم اسبی که زخمی ست
آن سوی بوم افتاده ای از زین کشیدند
ظلمت گرفت این دشت را، گویی از آنروز
خورشید را از آسمان پایین کشیدند
جواد منفرد
آب را گِل نکُنید
که عزیزانِ حسین
همگی خیره به راهند که ساقی آید
و به انگشتِ کَرَم
گره کورِ عطش بگشاید
آب را گِل نکُنید
که در این نزدیکی
عابدی تشنه لب و بیمارست
در تب و گریه اسیر
عمه اش این دو سه شب
تا سحر بیدار است
آب را گِل نکُنید
که بُوَد مهریه ی مادرشان
نه همین آب
که هر جایِ دگر رودی و نهری جاریست
مهر زهرای بتولست.
از اینست که من می گویم:
آب را گل نکنید
آب را گل نکنید
آب را گل نکنید...
ياسر قرباني
هیچ کس نیست که تقسیم شود در اینجا
درد تنهایی و بی برگی و غربت با من
از خروشانی امواج نگاهت دیریست
باد نگشوده لبش را به حکایت با من
خواستم پر بزنم با تو به معراج خیال
آسمان دور شد از روی حسادت با من
بعد از این شور غزلهای شکوفا با تو
بعد از این مرثیه و غربت و حسرت با من
گرچه کوچیدی از این باغ ولی خواهد ماند
داغ چشمان تو تا روز قیامت با من
جلیل صفربیگی
هر لحظه از نگاهِ دلم می چکی ولی
با دستمالِ کاغذی ام پاک می شوی
این عابران که می گذرند از خیال من
مشکوک نیستند تو شکاک می شوی
تو زنده ای هنوز برایم گمان نکن
در گورِ خاطرات خوشم خاک می شوی
باید به شهرِ عشق تو با احتیاط رفت
وقتی که عاشقی چه خطرناک میشوی!
نجمه زارع
وقتی که مانده ای نگرانی که مانده ای
وقتی که نيستی نگرانی که نيستی
عاشق که می شوی نگران خودت نباش
عشق آنچه هستی است نه آنی که نيستی
با عشق هر کجا بروی حی و حاضری
دربند اين خيال نمانی که نيستی
تا چند من غزل بنويسم که هستی و
تو با دلی گرفته بخوانی که نيستی
من بی تو در غريب ترين شهر عالمم
بی من تو در کجای جهانی که نيستی؟
غلامرضا طریقی
تمام شب به هوای طلوع تو خواندم
که آفتاب منی! آبروی فردایی
تو رمز فتح بهاری، کلام بارانی
تو آسمان نجیبی، بلند بالایی
چه می شود که شبی ای نجابت شرقی!
دمی بر آیی و این دیده را بیارایی
به خاک پای تو تا من بگسترم دل و جان
صبور سبز! بگو از چه سمت می آیی؟
هجوم عاصی طوفان به فصل غیبت تو
چه سروها که شکسته و چه ریخت گلهایی
مصطفی علی پور
حسین پناهی
بهشتت سبزتر از وعده ی شداد بود اما
برایم برگ برگش دوزخ نمرود با خود داشت
ببخشایم اگر بستم دگر پلک تماشا را
که رقص شعله ات در پیچ و تابش دود با خود داشت
«سیاوش»وار بیرون آمدم از امتحان گرچه
- دل «سودابه»سانت هرچه آتش بود با خود داشت
مرا با برکه ام بگذار دریا ارمغان تو
بگو جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت
محمدعلی بهمنی
سید علی صالحی
آب بر آب و از هر روزنهاي آبي ميجوشد و از هر تنوري و از هر پنجرهاي و من کشتي ندارم که بر آن سوار شوم، کشتي ندارم که از هر چيزي، جفتي برگيرم، کشتي ندارم تا ...
آب بر آب و من فروتر و من غرق، موج در موج و من هراس و من ظلمت، و نهنگي ندارم تا مرا ببلعد. نهنگي ندارم تا سرم را برجگرش بگذارد، من نهنگي ندارم ...
روزها باد و ماهها باد و سالها باد. باد در باد و مي وزد. باد در باد و ميپيچد. هر نسيمي تند بادي و هر تند بادي، توفان. من قاليچهاي ندارم که بر باد بيندازم. من قاليچه اي ندارم تا بگذرم و بگريزم، من قاليچهاي ندارم ...
روزها ديو و ماهها ديو و سالها ديو. قرن در قرن ديو و هزارهها ديو. از هرغاري ديوي سر درمي آورد و درهر سوراخي ديوي آشيانه کرده است. ديوان ميرقصند و ديوان ميخوانند و ديوان ميخندند. ديو در ديو و من انگشتري ندارم تا در دستم کنم و انگشتري ندارم تا پريان و ديوان را آرام و رام کنم، من انگشتري ندارم ...
سنگها بت وچوبها بت وعشقها بت و قلبها بت، کوچک بت و بزرگ بت. من تبر ندارم که بتها را بشکنم وتبر ندارم تا آن را برشانه بت بزرگ بگذارم من تبر ندارم ...
روزها آتش. تن بر تن ميسوزد و دل بر دل و جان بر جان. تنم هيزم و روحم هيزم و قلبم هيزم و من گلستان ندارم تا آتشم را سرد و سلام کنم. من گلستان ندارم تا سبز باشم و جهان را گل ببارم من گلستان ندارم ...
جهان جذامي ، جهان مجنون، جهان کر و کور و کبود، جهان افليج، جهان پيسي، جهان مرده و من دمي ندارم تا در جهان بدمم. دمي ندارم تا شفا دهم، تا درمان کنم، تا زنده، من دمي ندارم ...
نه عصا و نه کشتي و نه نهنگ و نه قاليچه و نه انگشتر و نه تبر و نه گلستان نه نَفَس. پس من چگونه جهان را تاب بياورم . پس من چگونه ....
روزها عبور و ماهها عبور و سالها عبور، قرن در قرن عبور و هزارهها عبور.
اما گفتند تنها آن کس که از آب ميگذرد، عصا به دستش ميدهند و تنها آن که در آتش ميرود،
گلستان را ميبيند و آنکه قعر اقيانوس را ميجويد و نهنگان را مييابد و آن که سوار باد ميشود قاليچه را به دست مي آورد و آنکه ديوان را رام مي کند، انگشتر به دستش مي کنند و آن که بتها را ميشکند، تبر خواهد يافت و آن که زنده ميکند، صاحب نَفَس ميشود ... .
پس عصا، ايمان بود و کشتي ايمان و نهنگ ايمان. قاليچه و انگشتر و تبر و گلستان ايمان. پس نَفَس ايمان بود.
عرفان نظرآهاري
یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا
در تنگنای از تو پریدن گذاشتی
وقتی که آب و دانه برایم نریختی
وقتی کلید در قفس من گذاشتی
امروز از همیشه پشیمان تر آمدی
دنبال من بنای دویدن گذاشتی
من نیستم... نگاه کن این باغ سوخته
تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی
گیرم هنوز تشنه حرف توام ولی
گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟
آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند
اما برای من دل چیدن گذاشتی؟
حالا برو برو که تو این نان تلخ را
در سفره ای به سادگی من گذاشتی
مهدی فرجی
چه راه طول و درازی است بین بنده و او
مسافر غزلم از سفر نمی آید
تو گفته ای که دعا کن ولی گنه کارم!
از این دعا به خدا کار بر نمی آید
بگو که پس خودمان لا اقل قیام کنیم
علیه ظلم جهانی اگر نمی آید؟
به منطقی که تو داری و عقل ناقص من
ولی نیامدنش جور در نمی آید...
جهان ظلمت و ظلم است و اصل نور تویی
بیا که تا تو نیایی سحر نمی آید
رضا خیری
کفشهایی منتظر در چارچوب در
کوله باری مختصر لبریز بی صبری است
پشت شیشه می تپد پیشانی یک مرد
در تب دردی که مثل زندگی جبری است
و سرانگشتی به روی شیشه های مات
بار دیگر می نویسد: "خانه ام ابری است"
قیصر امین پور
فاضل نظری
سلام «هوبره»ی فرش های کرمانی
ظرافت قلیان های شاه عباسی
تجسم شب باران و مخمل نوری
تلاقی غزل و سنگ یشم الماسی
و ذوالفنون، شب چشم تو را سه تار زده
به روی جامه دران با کلید «سل لا سی»
دعا، دعای همان روزگار کودکی است:
خدا تُنه ته دو باله تو مال من باسی
حامد عسکری
فکر می کنم
سال هاست که خورشید
از عشق ماه می سوزد
و باران
دلسوزی ابرهاست برای او
باران عرق ریزانِ ابرهاست
زمانی که سعی می کنند
زمین را دور خورشید بچرخانند
محض خاطر آن همه دیروز
نرو
کمی تحمل کن
ببین قطره های باران
وقتی که از هم جدا می شوند
چه زود می میرند
این آسمان خجالت نمی کشد
با این همه سن و سال
تا دلش می گیرد
مثل بچه ها
می نشیند و های های گریه می کند.
عمید صادقی نسب