حسودی می کند دستم به لبهایی که بوسیدت!
وَ من بیچاره ی چشم تو ام... با چشم می جنگم!
تنم از عطر آغوشِ تو دارد باز می سوزد
جهنّم شد بهشتم؛ تا پرید آغوشت از چنگم
نظام آفرینش ناگهان بر عکس شد، دیدم-
زدی با شیشه ی قلبت شکستی این دلِ سنگم!
گلویم را گرفته بُغضی از جنسِ سکوت امشب
"گُلِ گلدون من..." جا باز کرده توی آهنگم!
بَدَم می آید از اینقدر تنهایی... وَ دلشوره
ازین احساسهای مسخره... از گوشی ام... زنگم!
فضای شعر هم بدجور بوی لج گرفته– نه؟
دقیقاً بیست و یک روز است گیج و خسته و منگم!
تو تقصیری نداری، من زیادی عاشقت هستم
همین باعث شده با هر نگاهی زود می لنگم!
همان بهتر که از هذیان نوشتن دست بردارم
به مرگِ شاعرِ چشمت قسم... بدجور دلتنگم
امید صباغ نو
احسان نصری
هوا بد است، بِکِش شیشه ی حسادت را
که دور باشد از این جا هوای غیرمجاز
به کوچه پا نگذاریم تا نفرمایند:
جدا شوند زِ هم این دو تای غیرمجاز
دل است، من به تو تجویز میکنم ـ دیگر
مباد پُک بزنی بر دوای غیرمجاز
ترا نگاه کنم هرچه روز تعطیل است
مرا ببر به همین سینمای غیرمجاز
تو ـ صحنه های رمانتیک و جمله های قشنگ
که حفظ کرده ای از فیلم های غیرمجاز
زبان به کام بگیر و شبیه مردم باش
مباد دم بزنی از خدای غیرمجاز
نجمه زارع
پس می زنی حتی میان خواب، من را
اما حقیقت را می شوم انکار من
مثل غزالی در فرار و منطقت اینکه:
آزادیت را می شوم دیوار من
می خندی و منکر شوی فرهاد ها را
از هرچه عشق و عاشقی بیزار من
مثل یهودا بودی و می دیدم این را
با طعنه ات روزی شوم بر دار من
همچون زمین لرزه، همراه پس لرزه
در خاطرم «نه» گفتنت را می شوم تکرار من
بی رحمیت دارد سرایت در هوا وَ
حس می کنم که می شوم بیمار من
«من بی تو می میرم» زیر لب شکوایه کردم
مثل همیشه دادمت هشدار من
روزی تو می گفتی: دلسرد نشو از عشق
حال تو دوری و دلگیر و تب دار من
احسان نصری