هر قاصدکی یک پیامبر است. ساکت و ساده و سبک بود، قاصدکی که داشت می رفت. فرشته ای به او رسید و چیزی گفت.
قاصدک بی تاب شد و هزار بار چرخید و چرخید و چرخید.
قاصدک رو به فرشته کرد گفت: اما شانه های من ظریف است. زیر این خبر می شکند من نازکتر از آنم که پیامی این چنین بزرگ را با خود ببرم.
فرشته گفت: درست است آن چه باید تو بر دوش بکشی غیر ممکن است و سنگین؛ حتی برای کوه اما تو می توانی. زیرا قرار است تو بی قرار باشی.
فرشته گفت: فراموش نکن نام تو قاصدک است و هر قاصدکی یک پیامبر.
آن وقت فرشته خبر را به قاصدک داد و رفت و قاصدک ماند و خبری دشوار که بوی ازل و ابد می داد.
حالا هزاران سال است که قاصد می رود، می چرخد و می رود، می رقصد و همه می دانند که او با خود خبری دارد.
دیروز قاصدکی به حوالی پنجره ات آمده بود. خبری آورده بود و تو یادت رفته بود که هر قاصدک یک پیامبر است. پنجره بسته بود تو نشنیدی و او رد شد.
اما اگر باز هم قاصدکی را دیدی، دیگر نگذار که بی خبر بگذارد و برود از او بپرس چه بود آن خبری که روزی فرشته ای به او گفت و او این همه بی قرار شد.

عرفان نظرآهاری


برچسب‌ها: عرفان نظرآهاری, داستان های ساده اما قشنگ
+ نوشته شده در  یکشنبه چهاردهم اسفند ۱۳۹۰ساعت 19:36  توسط احسان نصری  |