بيستون هيچ، دماوند اگر سد بشود
چشم تو قسمت من بوده و بايد بشود

زده ام زير غزل؛ حال و هوايم ابريست
هيچ کس مانع اين بغض نبايد بشود

بی گلايل به در خانه تان آمده ام
نکند در نظر اهل محل بد بشود؟

تف به اين مرگ که پيشانی ما را خط زد
ناگهان آمد تا اسم تو ابجد بشود

ناگهان آمد و زد، آمد و کُشت، آمد و برد
او فقط آمده بود از دل ما رد بشود

تیشه برداشته ام ريشه خود را بزنم
شايد افسانه ی من نيز زبانزد بشود

باز هم تيغ و رگ و... مرگ برم داشته است
خون من ضامن ديدار تو شايد بشود...

حامد بهاروند


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حامد بهاروند
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و نهم بهمن ۱۳۹۲ساعت 18:0  توسط احسان نصری  |