خیلی چیزها بلدمعشق منحالا دیگرفقط می خواهمتو را یاد بگیرمنقطه به نقطه...عباس معروفیبرچسبها:
اشعار,
شعر سپید,
عباس معروفی
+
نوشته شده در پنجشنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۳ساعت 19:8  توسط احسان نصری
|
چند سالی می شود من خاطرم آزرده استیک نفر قلب مرا دزدید و با خود برده استخانه غمگین، قاب خالی، ساعتی درگیر خوابروی قالی تک تکِ گل هایمان پژمرده استغصه خوردن را رها کردم ولی این روزهاذره ذره گم شدم، چون غصه من را خورده استبی خیالم، بی خیالِ بی خیال از رفتنتظاهرا شادم ولیکن باطنم افسرده است"آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟"دیر کردی، شهریارِ قصه هایت مرده استاحسان نصریبرچسبها:
اشعار,
غزل,
احسان نصری
+
نوشته شده در سه شنبه بیست و هفتم آبان ۱۳۹۳ساعت 12:14  توسط احسان نصری
|
وقتی می خندیعشق،کوچک ترین اتفاقی ستکه می افتد...مریم ملک داربرچسبها:
اشعار,
شعر سپید,
مریم ملک دار
+
نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم آبان ۱۳۹۳ساعت 15:57  توسط احسان نصری
|
بین صدها سرفرازی یک تباهی لازم استگاه در چشم خلایق روسیاهی لازم استزندگی شطرنج با خویش است، تا کی فکرِ بُرد؟در میان صفحه گاهی اشتباهی لازم استرشته ی بین من و او با گره کوتاه شدمعصیت آنقدرها بد نیست، گاهی لازم استهر که از دل پاکی ام دم زد مرا تنها گذاشتآمدم حفظش کنم دیدم گناهی لازم استبعد از این در راه عشقم هر گناهی می کنمدر پشیمان کردنم لطف الهی لازم استما صراط مستقیم بی تقاطع ساختیمگفته "لا اکراه فی الدین" پس دو راهی لازم استکاظم بهمنیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
کاظم بهمنی
+
نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم آبان ۱۳۹۳ساعت 23:51  توسط احسان نصری
|
اتاق جای کوچکی ستبرای این همه تنهاییسید محمد مرکبیانبرچسبها:
اشعار,
شعر سپید,
سید محمد مرکبیان
+
نوشته شده در شنبه بیست و چهارم آبان ۱۳۹۳ساعت 16:22  توسط احسان نصری
|
عشق ويرانگر او در دلم اردو زده استهرچه من قلب هدف را نزدم او زده استبيستون بود دلم... عشق چه آورده سرشکه به ارگ بمِ ويران شده پهلو زده است؟مو پريشان به شکار آمد و بعد از آن روزمن پريشانم و او گيره به گيسو زده استدامنش دامنه هاي سبلان است، چقدرطعم شيرين لبش طعنه به کندو زده استمثل مغرورترين کافر دنيا که دلشاز کَفَش رفته و حتي به خدا رو زده استناخدايي شده ام خسته که بعد از طوفانتا دم مرگ دعا خوانده و پارو زده استتا دم از مرگ زدم گفت:"دعا کن برسي"لعنتي باز فقط حرف دو پهلو زده استعبدالمهدی نوریبرچسبها:
اشعار,
غزل,
عبدالمهدی نوری
+
نوشته شده در چهارشنبه بیست و یکم آبان ۱۳۹۳ساعت 14:23  توسط احسان نصری
|
احتمال داشتن تو به صفر رسیده...ولی این شعرها نفهمند...نمی فهمندحبیب ذوالفقاریبرچسبها:
اشعار,
شعر سپید,
حبیب ذوالفقاری
+
نوشته شده در سه شنبه بیستم آبان ۱۳۹۳ساعت 14:3  توسط احسان نصری
|
یک به یک سرهای سبز از روی تن ها ریختهبر زمین چون برگ گل دست و سر و پا ریختهاین بیابان روزگاری لاله زاری می شودبس که خون عاشقان بر خاک صحرا ریختهاهل دل در سر سپردن بی نیازند از کلامخون خود را هر که اینجا با یک ایما ریختههیچ کس غیر از خود یوسف نمیداند که چیستآتش عشقی که بر جان زلیخا ریختهرود میریزد به دریا غالبا! اما ببیندر کنار علقمه دریا به دریا ریختهمن یقین دارم خدا با خلق خاک کربلاخاک خود را اینچنین بر فرق دنیا ریختهگفت موسی: کاشکی می شد خدا را دید و حقنوری از خورشید نی در طور سینا ریختهنور خورشید اغلب از بالا به پایین بوده استدر تنور خولی از پایین به بالا ریختهکی کسی سمت پیمبرزاده سنگ انداخته ست؟!حتما اینجا کیسه ای از نان مولا ریختهتا نگوید کس «اناالمجنون» نمیداند که چیست-ارزش اشکی که از چشمان لیلا ریختهخوش به حال هر که عمر و جان و مال خویش رازیر پای تک تک اولاد زهرا ریختهاصغر عظيمي مهربرچسبها:
اشعار,
غزل,
ایام محرم,
اصغر عظيمي مهر
+
نوشته شده در یکشنبه یازدهم آبان ۱۳۹۳ساعت 19:5  توسط احسان نصری
|
اصلا حسين جنس غمش فرق مي كنداين راه عشق، پيچ و خمش فرق مي كنداينجا گدا هميشه طلبكار مي شوداينجا كه آمدي كرمش فرق ميكندشاعر شدم براي سرودن برايشاناين خانواده محتشمش فرق مي كندصد مرده زنده مي شود از ذكر يا حسينعيساي خانواده دمش فرق مي كنداز نوع ويژگي دعا زير قبه اشمعلوم مي شود حرمش فرق مي كندتنها نه اينكه جنس غمش، جنس ماتمشحتي سياهي علمش فرق مي كندبا پاي نيزه روي زمين راه مي رودخورشيد كاروان قدمش فرق مي كندمن از "حسينُ منّي" پيغمبر خدافهميده ام حسين همه اش فرق مي كندعلی زمانیانبرچسبها:
اشعار,
غزل,
ایام محرم,
علی زمانیان
+
نوشته شده در شنبه دهم آبان ۱۳۹۳ساعت 17:53  توسط احسان نصری
|
اي تير، خطا كن! هدفت قلب رباب استيا حنجره ی سوخته ی تشنه ی آب است؟كوتاه بيا تير سه شعبه، كمي آرامهوهو نكن اين شاپرك تب زده خواب استاو آب طلب كرده فقط، چيز زيادي است؟گيرم كه ندادند ولي اين چه جواب است؟رنگش كه پريده، دو لبش مثل دو چوب استنه، تير! تو نه، چاره ی كارش فقط آب استاين طفل گناهي كه نكرده كمي انصافاينجاست، ببينيد كه حالش چه خراب استاين مرثيه را ختم كنيد آي جماعتيك جرعه نه، يك قطره دهيدش كه ثواب استسید محمد بابامیریبرچسبها:
اشعار,
غزل,
ایام محرم,
سید محمد بابامیری
+
نوشته شده در جمعه نهم آبان ۱۳۹۳ساعت 18:47  توسط احسان نصری
|
شمشیر برهنه... آسمان... مرد... زمینتلفیق هزار بغض و یک درد... زمیناز کعبه به سمت کربلا جاری شدما را به کجای قصه آورد زمین؟حسنا محمدزادهبرچسبها:
اشعار,
رباعی,
ایام محرم,
حسنا محمدزاده
+
نوشته شده در چهارشنبه هفتم آبان ۱۳۹۳ساعت 13:15  توسط احسان نصری
|
چند روزی می شود می سوزم اما هیچکسدردهایم را نمی فهمد در اینجا هیچکساز سرِ شب عهد کردم با تمام زخمهاجز به بابایم نگویم حرف خود با هیچکسمثل بابا، مثل عمه، مثل سقا، مثل... نه!من هم از جایی زمین خوردم که حتی هیچکسدیگر امشب طاقتم طاق است ای شلاقهاهرچه پیش آید خوش آید یا پدر یا هیچکسباید از غصه بمیرم، دستهایی مهربانروزگاری دور من بودند و حالا هیچکسقول داده می رسد امشب و یا نزدیک صبحمطمئن باشید دیگر می روم تا هیچکس...ناله هایم، گریه هایم، زخم پایم، گوشها...صورتم را هم نبیند صبح فردا هیچکسمن قسم خوردم به این گیسو و این لبهای سرخمثل تو بابا نمی آید به دنیا هیچکسعلیرضا لکبرچسبها:
اشعار,
غزل,
ایام محرم,
علیرضا لک
+
نوشته شده در سه شنبه ششم آبان ۱۳۹۳ساعت 14:30  توسط احسان نصری
|
روی دستش، پسرش رفت، ولی قولش نهنیزه ها تا جگرش رفت، ولی قولش نهاین چه خورشیدِ غریبی است که با حالِ نزارپای نعشِ قمرش رفت، ولی قولش نهباغبانی است عجب، آن که در آن دشتِ بلابه خزانی ثمرش رفت، ولی قولش نهشیرمردی که در آن واقعه هفتاد و دو باردستِ غم بر کمرش رفت، ولی قولش نهجان من برخیِ «آن مرد» که در شط فراتتیر در چشمِ ترش رفت، ولی قولش نههر طرف می نگری نامِ حسین است و حسینای دمش گرم، سرش رفت، ولی قولش نهحسین جنتیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
ایام محرم,
حسین جنتی
+
نوشته شده در دوشنبه پنجم آبان ۱۳۹۳ساعت 11:16  توسط احسان نصری
|
یا حسیندر جواب یارخواهی اتصبر می کنیمخیمه ها که خوب سوختروی آتشش برای هر که یارتان شودقیمه می پزیم...احسان پرسابرچسبها:
اشعار,
شعر سپید,
ایام محرم,
احسان پرسا
+
نوشته شده در یکشنبه چهارم آبان ۱۳۹۳ساعت 12:55  توسط احسان نصری
|
اگر امشب بت من دست به ابرو ببردخبر مرگ مرا باد به هر سو ببردهر کسی شعر به چشمان تو تقدیم کندمثل این است که رقاصه به باکو ببردسر مویی اگر از حسن تو معلوم شودسر انگشت زیاد است که چاقو ببردروسری های تو باعث شده زنبور عسلجای گل حسرت و اندوه به کندو ببردلب من عطر تو را دارد و من می ترسمنکند مادرم از بوسه ی مان بو ببردباز هم خیره به عکست شده ام تا شایداین سری چشم تو را چشم من از رو ببردحسین زحمتکشبرچسبها:
اشعار,
غزل,
حسین زحمتکش
+
نوشته شده در جمعه دوم آبان ۱۳۹۳ساعت 13:19  توسط احسان نصری
|