می دانم نمی دانیچقدر دوستت دارمو چقدر این دوست داشتن همه چیزم رادر دست گرفته استمی دانم نمی دانیچقدر بی آنکه بدانی می توانم دوستت داشته باشمبی آنکه نگاهت کنمصدایت کنمبی آنکه حتی زنده باشممی دانم نمی دانیتا به حال چقدر دوست داشتنتمرا به کشتن داده استحافظ موسویبرچسبها:
اشعار,
شعر سپید,
حافظ موسوی
+
نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم بهمن ۱۳۹۶ساعت 22:40  توسط احسان نصری
|
چند روزی است که تنها به تو می اندیشماز خودم غافلم اما به تو می اندیشمشب که مهتاب درآیینه ی من می رقصدمی نشینم به تماشا، به تو می اندیشمهمه ی روز به تصویر تو می پردازمهمه ی گریه شب را به تو می اندیشمچیستی؟ خواب و خیالی؟ سفری؟ خاطره ای؟که در این خلوت شب ها به تو می اندیشملحظه ای یاد تو از خاطر من خارج نیستیا در آغوش منی یا به تو می اندیشماگر آینده به یک پنجره تبدیل شودپشت آن پنجره حتی به تو می اندیشمتو به حافظ، به حقیقت، به غزل دلخوش باشمن به افسانه ی نیما به تو می اندیشمنه به اندیشه ی زیبا، نه به احساس لطیفكه به تلفیقی از اینها به تو می اندیشمتو به زیبایی دنیای كه می اندیشی؟من كه تنها به تو، تنها به تو می اندیشممحمد سلمانیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
محمد سلمانی
+
نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم بهمن ۱۳۹۶ساعت 20:1  توسط احسان نصری
|
به جز دو دست من، دو چشم من، لبان منبه جز دو دست او، دو چشم او، لبان اوکس از کسان شهر را خبر نشدکه من مکیده ام ز قلب او، هزار آرزوی اوکس از کسان شهر را خبر نشدکه این درخت خشک رامن آفریده امکس از کسان شهر را خبر نشدکه آبشار شیشه ها فرو شکست و ریختو یک زن از خرابه های قلب من رمیدو مردی از خرابه های قلب او گریختبه جز دو قلب ما، درون خانه ای ز خانه های شهرکس از کسان شهر را خبر نشدکه کشتن است عشق، عشق کشتن استکس از کسان شهر را خبر نشدکه مردن است عشق، عشق مردن استکنون برهنه ایستاده ام میان چارراه شهرشفای من، درون خانه ای ز خانههای شهر نیستشفای من درون قلب عابران چارراه نیستشفای من درون ابرهای روی کوه هاستشفای من درون برف هاستبرهنه ایستاده ام میان چارراه شهرو نعره میزنم: ببار! هان ببار! هان ببار، ابرکه گرچه مُرده قلب من، ولی نمرده روح منببار! هان ببار! هان ببار، ابررضا براهنیبرچسبها:
اشعار,
شعر نو,
رضا براهنی
+
نوشته شده در دوشنبه نهم بهمن ۱۳۹۶ساعت 18:37  توسط احسان نصری
|
دلم شکست، کجایی که نوشخند زنی؟به یک اشاره دلم را دوباره بند زنی؟دوباره وصله ای از بوسه های دلچسبتبرین سفال ترک خورده ام به چند زنی؟اگر به دست تو باشد چه فرق این یا آن؟دمی ضماد گذاری... دمی گزند زنیمباد دود دل من به چشم غیر رودمخواه بیشتر آتش درین سپند زنیمنم که پیش تو از بید سر به زیرترمتویی که طعنه به هر سرو سربلند زنیدوباره همهمه افتاده است در کلماتکه در حوالی این شعر دیده اند زنیزنی که وصفش در این غزل نمی گنجدزن از حریر... از ابریشم... از پرند... زنی...علیرضا بدیعبرچسبها:
اشعار,
غزل,
علیرضا بدیع
+
نوشته شده در چهارشنبه چهارم بهمن ۱۳۹۶ساعت 20:34  توسط احسان نصری
|