پی به راز سفرم برد و چنان ابر گریستدید بازآمدنی در پیِ این رفتن نیستهمه گفتند "مرو" دیدم و نشنیدمشانمثل این بود به یک رود بگویند: بایستمفتضح بودن از این بیش که در اول قهرفکر برگشتنم و واسطه ای نیست که نیستدر جهانِ تهی از عشق نمی مانم چوندر جهانِ تهی از عشق نمی باید زیستدهخدا تجربه ی عشق ندارد ورنهمعنی «مرگ» و «جدایی» به یقین هر دو یکی ستکاظم بهمنیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
کاظم بهمنی
+
نوشته شده در دوشنبه بیست و سوم آذر ۱۳۹۴ساعت 23:44  توسط احسان نصری
|
بوسیدمشدیگرهراس نداشتمجهان پایان یابدمن از جهان سهمم را گرفته بودم...احمدرضا احمدیبرچسبها:
اشعار,
شعر سپید,
احمدرضا احمدی
+
نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم آذر ۱۳۹۴ساعت 23:15  توسط احسان نصری
|
صلح وقتی به معنی صلح است، که پذیرنده سنگری داردو اگر صلح را قبول نکرد، پشت گرمی به لشگری داردو اگر پرچم سفید نداشت، یا به یاران خود امید نداشتسر به زانوی غم اگر که گذاشت، دامن مهر مادری دارددامن مادری اگر که نداشت، چاره دیگری اگر که نداشتباز در اوج بی کسی هایش، سر در آغوش همسری داردسنگری نیست، لشگری هم نیست، چند وقتی ست مادری هم نیستپشت این مرد ظاهرا خالی ست، نه... که در پشت خنجری داردهمه درها به روی او بسته، همه درها به روی او بستههمه درها به روی او... اما همچنان رو به غم دری داردزنی آمد میان بیت نشست، کاسه زهر را گرفت به دستبه خیالش که خانه تاریخ، شیشه های مشجری داردهرچه گشتم میان باطل و حق، هیچ حرفی به غیر جنگ نبودای لغت نامه ها قبول کنید صلح معنای دیگری داردمحمدحسین ملکیانالسلام علیک یا حسن مجتبیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
محمدحسین ملکیان
+
نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم آذر ۱۳۹۴ساعت 16:32  توسط احسان نصری
|
هر نُتی که از عشق سخن بگویدزیباستحالاسمفونی پنجم بتهوون باشدیا زنگ تلفنی که در انتظار صدای توستگروس عبدالملکیانبرچسبها:
اشعار,
شعر سپید,
گروس عبدالملکیان
+
نوشته شده در دوشنبه شانزدهم آذر ۱۳۹۴ساعت 23:34  توسط احسان نصری
|
ای دور مانده از من ناچار و ناسزاوار آنسوی پنج خندق - پشت چهار دیوار ای قصه ی تو و من - چون قصه ی شب و روز پیوسته در پی هم، اما بدون دیدار سنگی شده است و با من تندیسوار مانده است آن روز آخرین وصل، و آن وصل آخرین باربوسیدی و دوباره... بوسیدی و دوباره سیری نمی پذیرفت از بوسه روحت انگار با هر گلوله یک گل در جان من نشاندی از بوسه تا که بستی چشم مرا، به رگبار دانسته بودی انگار، کان روز و هرچه با اوست از عمر ما ندارد، دیگر نصیب تکرار آن دم که بوسه دادی چشم مرا، نگفتم چشمم مبوس ای یار، کاین دوری آورد بار؟حسین منزویبرچسبها:
اشعار,
غزل,
حسین منزوی
+
نوشته شده در دوشنبه نهم آذر ۱۳۹۴ساعت 22:39  توسط احسان نصری
|