کم دعا کن که مرا از سر تو وا بکند
او خودش خواست تو را در دل من جا بکند

او که خوش داشت دلم را به تو بسپارد و بعد
بنِشیند عقب و سیر تماشا بکند

عاشقم کرد که دست از سر او بردارم
که مگر درد مرا درد مداوا بکند

خواست تا هر که به غیر تو دلم را بزند
و هوای تو مرا اینهمه تنها بکند

مثل ماهی که بیفتد وسط خشکی و آب
تشنه لب باشد و دور از تو تقلّا بکند

آه، حسرت به دلم ماند که یک بار شده
کوچه ی خواب مرا خواب تو پیدا بکند

و سراسیمه ترین صحنه ی کابوس مرا
تا خود صبح در آغوش تو رؤیا بکند

بی تو ام بی تو، و تنهایی بد حوصله ام
با خیال تو محال است مدارا بکند

طاقت طاق من انگار مرا می شکند
وای اگر این در و دیوار دهن وا بکند

در من آشوب تو افتاده که دنیای مرا
بعد از این، رنگ پریشانی دریا بکند...

سمیه محمدیان


برچسب‌ها: اشعار, غزل, سمیه محمدیان
+ نوشته شده در  سه شنبه سوم دی ۱۳۹۲ساعت 14:18  توسط احسان نصری  |