ساده اما قشنگ
چرا به گریه بیفتم که خوب می دانم...
به چشم خلق چنان مست و فارغ از بندی
که نیست باورشان بنده ی خداوندی
مدام از همه دل می بری ولیکن خود
چرا به این همه دلداده دل نمی بندی؟
به دامِ کبرِ خود افتادی و شدی شیطان
به دام وسوسه ای از بهشت دل کندی
به خون کشیده ای و می کشی به خون هر دم
برای آنکه بگویی به من هنرمندی
چرا به گریه بیفتم که خوب می دانم
به چشم های پر از اشک نیز می خندی
مجید صحراکارها
برچسبها:
اشعار
,
غزل
,
مجید صحراکارها
+
نوشته شده در جمعه سیزدهم تیر ۱۳۹۳ساعت 13:6  توسط احسان نصری |
آدرس کانال تلگرام:
sadeamaghashang@
صفحه نخست
پروفایل مدیر وبلاگ
پست الکترونیک
آرشیو وبلاگ
عناوین مطالب وبلاگ
نوشته های پیشین
اسفند ۱۴۰۲
بهمن ۱۴۰۲
آذر ۱۴۰۲
مهر ۱۴۰۲
تیر ۱۴۰۲
خرداد ۱۴۰۲
فروردین ۱۴۰۲
اسفند ۱۴۰۱
آذر ۱۴۰۱
آبان ۱۴۰۱
مرداد ۱۴۰۱
اسفند ۱۴۰۰
بهمن ۱۴۰۰
آبان ۱۴۰۰
تیر ۱۴۰۰
خرداد ۱۴۰۰
اردیبهشت ۱۴۰۰
فروردین ۱۴۰۰
اسفند ۱۳۹۹
بهمن ۱۳۹۹
دی ۱۳۹۹
آذر ۱۳۹۹
آبان ۱۳۹۹
مهر ۱۳۹۹
شهریور ۱۳۹۹
مرداد ۱۳۹۹
تیر ۱۳۹۹
خرداد ۱۳۹۹
اردیبهشت ۱۳۹۹
فروردین ۱۳۹۹
اسفند ۱۳۹۸
مرداد ۱۳۹۸
تیر ۱۳۹۸
خرداد ۱۳۹۸
اردیبهشت ۱۳۹۸
اسفند ۱۳۹۷
آرشيو
آرشیو موضوعی
اشعار
بریده کتاب
جمعه های انتظار
روزهای جانسوز
رسولان خاموش
بهانه های دلم
داستانهای ساده اما قشنگ
پیوندها
من در شعر نو
پانتومیم چشمانت (احسان نصری)
حوض نقاشی
RSS