به چشم خلق چنان مست و فارغ از بندی
که نیست باورشان بنده ی خداوندی

مدام از همه دل می بری ولیکن خود
چرا به این همه دلداده دل نمی بندی؟

به دامِ کبرِ خود افتادی و شدی شیطان
به دام وسوسه ای از بهشت دل کندی

به خون کشیده ای و می کشی به خون هر دم
برای آنکه بگویی به من هنرمندی

چرا به گریه بیفتم که خوب می دانم
به چشم های پر از اشک نیز می خندی

مجید صحراکارها


برچسب‌ها: اشعار, غزل, مجید صحراکارها
+ نوشته شده در  جمعه سیزدهم تیر ۱۳۹۳ساعت 13:6  توسط احسان نصری  |