کسی از کوچه ها رد شد، که دارد عطر و بویت را
نشانم می دهد باد پریشان، سمت و سویت را

همین کافیست، اینکه باشی و بعد گپ و چایی
دو دستت را بگیرم من، و با لبخند رویت را...

تو آن پیغمبری هستی که با اعجاز می آید
بکش دستی به موهاتو، در آور گیره مویت را

من و او هر دو عاشق، او اگر آری، چرا من نه؟
به آتش میکشانم آخرش ببر پتویت را

نه اینکه مرد آن باشم، جنون گل میکند گاهی
به رسم شیر و آهو گاه می خواهم گلویت را

گمانم آن زمانی که، تماشا میکنی خود را
در آیینه، خودت عاشق شوی گهگاه اویت را

شبیه معبدی هستی، پر از گنجینه ی زیبا
که میخواهد ببیند هر کسی یکبار تویت را

کسی جز من سزاوار نگاه مهربانت نیست
به دنبال چه می گردی؟ رها کن جستجویت را

درون سینه ام زخمیست کاری، آه کاری کن
که جراحان بیاموزند، ترفند رفویت را

"نخواهی خاطرم را هم، من از یادت نمی کاهم"
درون سینه دارم تا همیشه آرزویت را

مهدی مهدی زاده


برچسب‌ها: اشعار, غزل, مهدی مهدی زاده
+ نوشته شده در  شنبه چهاردهم تیر ۱۳۹۳ساعت 11:54  توسط احسان نصری  |