فردا اگر ز راه نمي آمد
من تا ابد کنار تو ميماندم
من تا ابد ترانه ی عشقم را
در آفتاب عشق تو ميخواندم

در پشت شيشه هاي اتاق تو
آن شب نگاه سرد سياهي داشت
دالان ديدگان تو در ظلمت
گوئي به عمق روح تو راهي داشت

لغزيده بود در مه آئينه
تصوير ما شکسته و بي آهنگ
موي تو رنگ ساقه ی گندم بود
موهاي من، خميده و قيري رنگ

رازي درون سينه ی من مي سوخت
مي خواستم که با تو سخن گويد
اما صدايم از گره کوته بود
در سايه، بوته هيچ نميرويد

زآنجا نگاه خسته ی من پر زد
آشفته گرد پيکر من چرخيد
در چارچوب قاب طلائي رنگ
چشم مسيح بر غم من خنديد

ديدم اتاق درهم و مغشوش است
در پاي من کتاب تو افتاده
سنجاق هاي گيسوي من آن جا
بر روي تختخواب تو افتاده

از خانه ی بلوري ماهي ها
ديگر صداي آب نميآيد
فکر چه بود گربه ی پير تو
کاو را بدبده خواب نميآمد

بار دگر نگاه پريشانم
برگشت لال و خسته به سوي تو
مي خواستم که با تو سخن گويد
اما خموش ماند به روي تو
 
آنگه ستارگان سپيد اشک
سوسو زدند در شب مژگانم
ديدم که دست هاي تو چون ابري
آمد به سوي صورت حيرانم

ديدم که بال گرم نفس هايت
سائيده شد به گردن سرد من
گوئي نسيم گمشده اي پيچيد
در بوته هاي وحشي درد من

دستي درون سينه ی من مي ريخت
سرب سکوت و دانه ی خاموشي
من خسته زين کشاکش دردآلود
رفتم به سوي شهر فراموشي

بردم ز ياد اندوه فردا را
گفتم سفر فسانه ی تلخي بود
ناگه به روي زندگيم گسترد
آن لحظه ی طلائي عطرآلود

آن شب من از لبان تو نوشيدم
آوازهاي شاد طبيعت را
آن شب به کام عشق من افشاندي
ز آن بوسه قطره ی ابديت را

فروغ فرخزاد

برچسب‌ها: اشعار, فروغ فرخزاد
+ نوشته شده در  دوشنبه یازدهم مهر ۱۳۹۰ساعت 12:44  توسط احسان نصری  |