بر گرفته از يك اتفاق واقعي

اين داستان به سال 1848 بر مي گردد، درست زماني كه ايرلند اعلام استقلال از انگلستان كرد و در طي آن 9 جوان شورشي ايرلندي دستگير و محكوم به مرگ شدند.

از آن جايي كه حكم مجازات آنان قبل از ملكه ويكتوريا صادر شده بود،او تحمل اعدام كردن آنان را نداشت و به همين خاطر دستور داد تا آنان را به زنداني در مستعمره انگلستان يعني استراليا منتقل كنند.

حدود 40 سال پس از آن، ملكه ويكتوريا از استراليا ديدن كرد و مورد استقبال نخست وزير آنجا يعني آقاي چارلز دافي(CharLs Gavan Duffy ) قرار گرفت. وقتي آقاي چارلز به اطلاع ملكه رساند كه او يكي از 9 نفر ايرلندي محكوم به مرگ بوده است، ملكه به راستي شوكه شد. ملكه از او پرسيد كه آيا از سرنوشت آن هشت زنداني ديگر خبري دارد يا نه؟

او به آگاهي ملكه رساند كه آنان همگي با يكديگر در تماس هستند ،

 توماس فرانسيس(Tomas Francis Meagher) به ايالات متحده مهاجرت كرد و خيلي زود به مقام فرماندهي مونتانا رسيد.

 ترنس مك مانس (Terrence Mc manus) و پاتريك دونا او (Patrik Don Ahue) هر دو ژنرال ارتش ايالات متحده شدند و بسيار عالي خدمت كردند.

ريچارد اوگورمان (Richard O Garman) به كانادا مهاجرت كرد و فرماندار كل نيوفوندلند شد.

ماريس لين(morris Lyene) و مايكل ايرلند (MichaeL IreLand) هر دو از اعضاي هيئت دولت استراليا شدند و جدا از هم به عنوان دادستان كل استراليا انجام وظيفه كردند.

دارسي مگي (Darcy Mcgee) نخست وزير كانادا شد. و در آخر جان ميچل (john Mitchell) نيز در مقام شهردار نيويورك خدمت كرد .

همه ما نه تنها با سر خوردگيها و نا كامي ها بلكه با موانع و سدهايي در جاده هاي مختلف موفقيت روبرو مي شويم.

اين داستان مصداق اين جمله است

َ«در معامله زندگي، گذشته شما هرگز برابر با آينده تان نيست»


برچسب‌ها: داستان های ساده اما قشنگ
+ نوشته شده در  سه شنبه دوازدهم مهر ۱۳۹۰ساعت 23:47  توسط احسان نصری  |