امروز فقط نام تو را می خوانیم
فردا که بیایی دگر از یاری تو می مانیم
ما مردم کوفه ایم اگرچه فریاد زنیم:
ای منتقم آل حسین آمدنت می خواهیم
هر صبحِ سحر به جای عهدی با تو
در ظلمت و در غفلت خود می خوابیم
آقا به خدا آمدنت بهانه است
زیرا که فقط رفاه خود می خواهیم
احسان نصریبرچسبها:
اشعار,
غزل,
احسان نصری,
جمعه های انتظار
+
نوشته شده در جمعه سی ام دی ۱۳۹۰ساعت 14:53  توسط احسان نصری
|
او پیامبری بود که کتاب نداشت. معجزهای هم.اسباب رسالت او تنها خوشهای گندم بود که خدا به او داده بود. خدا گفته بود: دشمناناند که معجزه میخواهند، معجزهای که مبهوتشان کند.
دوستان اما تنها با اشارهای ایمان میآورند. و این خوشههای گندم برای اشاره کافی است.
پیامبر، کوی به کوی و شهر به شهر رفت و گفت: آی مردم، به این خوشه گندم نگاه کنید. قصه این گندم، قصه شماست که چیده میشود و به آسیاب میرود تا ساییده شود و پس از آن خمیری خواهد شد در دستهای نانوا؛ و میرود تا داغی تنور را تجربه کند، میرود تا نان شود، مائده مقدس سفرهها.
آی مردم، شما نیز همان خوشههای گندمید که در مزرعه خدا بالیدهاید. نترسید از این که چیده میشوید، خود را به آسیابان روزگار بسپارید تا در آسیاب دنیا شما را بساید، تا درشتیهایتان به نرمی بدل شود و سختیهایتان به آسانی.
خداوند نانوای آدمهاست. خمیرتان را به او بدهید تا در دستهایش ورزیده شوید، خدا بر روحتان چاشنی درد و نمک رنج خواهد زد و شما را در دستان خود خواهد فشرد؛ طاقت بیاورید، طاقت بیاورید تا پرورده شوید.
و کیست که نداند خداوند او را در تنور خود خواهد نشاند؛ این سنت زندگی است. اما زیباتر آن است که با پای خود به تنورش درآیید و بسوزیید، نه از سر بیچارگی و اضطرار، که از سر شوق و اختیار.
پیامبر گفت: صبوری کنید تا نان شوید؛ نانی که زیبنده سفرههای ملکوت باشد. صبوری کنید تا نان شوید؛ نانی که به مذاق خدا خوش آید.
هزاران سال است که نان در سفره آدمی است تا به یادش آورد قصه خوشههای گندم و آسیاب و تنور را... قصه نان پختن، نان قسمت کردن، نان شدن را...
عرفان نظرآهاری
برچسبها:
عرفان نظرآهاری,
داستان های ساده اما قشنگ
+
نوشته شده در جمعه سی ام دی ۱۳۹۰ساعت 14:51  توسط احسان نصری
|
از روزی که به تو آموخته اند
بیماری ” عشق ” از ” وبــا ” خطرناکتر است ،
احساسم را با آب معدنی می شویم
و قلبم را روزی سه بار
ضدعفونی می کنم !
پس …
جای نگرانی نیست !!!
میلاد تهرانی
برچسبها:
اشعار,
ترانه ابزورد,
میلاد تهرانی
+
نوشته شده در پنجشنبه بیست و نهم دی ۱۳۹۰ساعت 12:10  توسط احسان نصری
|
کنار پنجره ايستاده ام،
دو دلم که بگشايمش،
با نگاه التماس ميکنی: بازش کن!
و من ميترسم.
ميترسم نکند تو هم غمگين باشی؟
علی صالحی بافقی
برچسبها:
اشعار,
شعر سپید,
علی صالحی بافقی
+
نوشته شده در چهارشنبه بیست و هشتم دی ۱۳۹۰ساعت 14:10  توسط احسان نصری
|
از مردم دنیا سوالی شد و نتیجه ی آن جالب بود. سوال از این قرار بود:
"نظر خودتان را راجع به راه حل کمبود غذا در سایر کشورها صادقانه بیان کنید."
جالب این که کسی جواب نداد:
چون در آفریقا کسی نمی دانست "غذا" یعنی چه!
در آسیا کسی نمی دانست "نظر" یعنی چه!
در اروپای شرقی کسی نمی دانست "صادقانه" یعنی چه!
در اروپای غربی کسی نمی دانست "کمبود" یعنی چه!
در آمریکا کسی نمی دانست "سایر کشورها" یعنی چه...
برچسبها:
داستان های ساده اما قشنگ
+
نوشته شده در چهارشنبه بیست و هشتم دی ۱۳۹۰ساعت 13:53  توسط احسان نصری
|
واژه واژهسطر سطر صفحه صفحهفصل فصلگيسوان من سفيد می شوندهمچنان که سطر سطرصفحه های دفترم سياه می شوندخواستی که به تمام حوصلهتارهای روشن و سفيد رارشته رشته بشمریگفتمت که دست های مهربانی اتدر ابتدای راه خسته می شوندگفتمت که راه ديگریانتخاب کن:دفتر مرا ورق بزن!نقطه نقطهحرف حرفواژه واژه سطر سطرشعرهای دفتر مرامو به مو حساب کن!قیصر امین پوربرچسبها:
اشعار,
شعر نو,
قیصر امین پور
+
نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم دی ۱۳۹۰ساعت 22:46  توسط احسان نصری
|
صبح روزی دیگر
با تنی خسته ز خواب
با تنی خسته ز بی رحمی این چرخ خراب
با روانی که پیاپی به عذاب
می دوم در پی هیچ
می دوم در پی باد
تا که یابم ز تو نقشی ز سراب
تا که اینبار بجویم و بگویم به تو من
درد این خانه خراب
تا که یکبار دگر از لب تو
سر کشم جام شراب
می دوم در پی هیچ
می دوم در پی باد
تا که شاید ز رخ مبهم تو
که در آن سایه ی دور
در دلم اِستاده
و به حال من رنجور و تهی می خندد
ردپایی یابم
تا که شاید بتوانم اینبار
در حضور تو و این چشم پرآب
لب گشایم به سخن
و تمام غم دوری تو را
یک به یک شکوه کنم
می دوم در پی هیچ
می دوم در پی باد
تا که با کلّ وجود
له کنم حس غرور
و بگویم که کسی جای تو را
در دلم پر نکند
هِی...
نفسم بند آمد
بس که با فرض محال
این همه بی پر و بال
مثل یک خواب و خیال
در پی ات چرخیدم
شب سردی دیگر
با تنی خسته ز راه
با تنی خسته ز این ناله و آه
با روانی که شده خسته ز این بار گناه
عازم خانه ی بی تو
عازم مقبره ی خویشتنم
احسان نصری
برچسبها:
اشعار,
احسان نصری
+
نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم دی ۱۳۹۰ساعت 12:17  توسط احسان نصری
|
بازی هر روزه مان بود؛
من و تو : گرگم و گله می برم.
تو و من : چوپون دارم نمی زارم.
يادم لبريز تنفٌر از تصوير مبهم پسرکی است،
که کاش چوپانم نبود.
نبود و تو می بردی مرا.
نبود و من می بردم تو را.
کجايی ؟
باد ما را برد.
در کدام جنگل، گرگی ؟
در کدام چمنزار، گوسفند؟
من اينجايم؛
چوپان خاطره هايی که شعر می شود به ياد تو.
علی صالحی بافقی
برچسبها:
اشعار,
شعر سپید,
علی صالحی بافقی
+
نوشته شده در شنبه هفدهم دی ۱۳۹۰ساعت 17:14  توسط احسان نصری
|
بچه که بودم
چنان آرزوی بزرگ شدن در سرم بود
که بعضی وقتا
اونقدر غذا می خوردم
که دلم درد می گرفت
به خيال اينکه با غذا خوردن
بزرگ و بزرگتر می شوم
بزرگ شدم
جيره غذاييم را کم کردم
با آرزوی اينکه ديگر بزرگ نشوم
اما هنوز،
هم بزرگ می شوم
هم دلم درد می گيرد
و تازه می فهمم
غصه هم جزو مواد غذايی محسوب می شود
و اين روزها سير سيرم می کند
هم از دنيا
هم از آدمهای داخل دنيا
هم از زندگی
بچه که بودم
تنها هدف بزرگ شدنم اين بود
که هرچه زودتر به مدرسه بروم
و درس بخوانم
و بسياری از چيزها را بفهمم
بزرگ شدم
به مدرسه رفتم
درس خواندم و بسياری از حقايق را فهميدم
و تازه فهميدم
که هرچه بيشتر نفهم باشی
زندگی شيرين تر است
و تمام حسرتم اين است:
ای کاش نمی فهميدم
نمی فهميدم و در همان جهالت کودکی می ماندم
بچه که بودم
برای اينکه نشان دهم
که از همه بزرگ ترم
دستان کوچکم را هرچه بيشتر
به سمت بالا می کشيدم
و فخر می فروختم
که از همه بزرگ ترم
بزرگ شدم
و تازه می فهمم
دليل عمل کودکيم را:
برای بزرگ شدن
بايد دستانت به سمت آسمان
و خدای آسمانها باشد
بچه که بودم
خيال می کردم
سياه ترين دستها
حتی دستهای سياه گرگ قصه
با آرد سپيد و پاک می شود
بزرگ شدم
و حالا
حتی به دست های سپيد
سپيد های به ظاهر واقعی هم شک دارم
بچه که بودم
تمام ترسم
و تمام دردم
سوزن آمپولی بود که گاهی وقتها
بخاطر غافل شدن از خودم
بايد تحمل می کردم
و تمام آرزويم اين بود
که ای کاش
نوک تمام آمپولهای دنيا
از پنبه باشد
بزرگ شدم
و تمام ترسم
و تمام دردم اين است
که چرا برای بسياری از دردها
هيچ آمپول التيام بخشی وجود ندارد
و تمام آرزويم اين است
که ای کاش تمام دردهای دنيا
همان درد سوزن آمپول دوران بچگی بود
بچه که بودم
اونقدر دور خودم می چرخيدم
که وقتی می ايستادم
کل دنيا دور سرم می چرخيد
بزرگ شدم
و تمام آرزويم اين است
که از اين سرگيجه های زجرآور رهايی يابم
بچه که بودم
بار هزار آه و التماس
با هزار خواهش و تمنا
سوار چرخ و فلک می شدم
و اين کار را
لذت بخش ترين کار دنيا می دانستم
بزرگ شدم
با هزار آه و التماس
با هزار خواهش و تمنا
می خواهم پياده شوم
اما گوش شنوايی نيست
تا مرا از چرخِ فلک
رهايی بخشد
بچه که بودم
نهايت آرزويم بزرگ شدن بود...
بزرگ شدم
و تنها آرزويم
يک لحظه از دوران کودکيست...
احسان نصری
+
نوشته شده در شنبه هفدهم دی ۱۳۹۰ساعت 16:52  توسط احسان نصری
|
ورق های روزگار کهنه شد
صداقت ها نم کشید
قرص ماه گم شد در حوضچه شب
گل قالی پوسید
زیر پای علفهای هرز
خورشيد
نگران در تب بالای خود
گل آفتابگردان
افسرده در سکنج سایه ای
پس تو کی می آیی
که فضا را متحول
رنگ را جان
وعشق را
رمق بی افزایی ...
محمد صفابرچسبها:
اشعار,
شعر سپید,
محمد صفا,
جمعه های انتظار
+
نوشته شده در جمعه شانزدهم دی ۱۳۹۰ساعت 12:18  توسط احسان نصری
|
چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت به خصوص در حدود ساعت 11 صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت و ضعف مرض آنان نداشت.
این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود، به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.
کسی قادر به حل این مسئله نبود. که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت 11 صبح روزهای یکشنبه می مرد. به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه، چند دقیقه قبل از ساعت 11 در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.
در محل و ساعت موعود، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و... دو دقیقه به ساعت 11 مانده بود که « پوکی جانسون » نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات ( Life support system ) را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد! برچسبها:
داستان های ساده اما قشنگ
+
نوشته شده در دوشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۰ساعت 12:52  توسط احسان نصری
|
از روزی که
تو، پا به زمین گذاشتی
گرم شدنش آغاز شد!
و هنوز دانشمندان در پی اینند،
که چرا یخ های قطب جنوب…
آب می شوند؟!!
میلاد تهرانیبرچسبها:
اشعار,
ترانه ابزورد,
میلاد تهرانی
+
نوشته شده در دوشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۰ساعت 12:14  توسط احسان نصری
|
رفتار من عادی است اما نمی دانم چرااین روزها از دوستان و آشنایان هرکس مرا می بیند از دور می گوید: این روزها انگار حال و هوای دیگری داری!امامن مثل هر روزم با آن نشانی های ساده و با همان امضا، همان نامو با همان رفتار معمولیمثل همیشه ساکت و آرام این روزها تنها حس می کنم گاهی کمی گنگمگاهی کمی گیجمحس می کنم از روزهای پیش قدری بیشتر این روزها را دوست دارم گاهی - از تو چه پنهان - با سنگها آواز می خوانم و قدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم این روزها گاهی از روز و ماه و سال، از تقویم از روزنامه بی خبر هستم حس می کنم گاهی کمی کمترگاهی شدیدا بیشتر هستمحتی اگر می شد بگویم این روزها گاهی خدا را هم یک جور دیگر می پرستم از جمله دیشب هم دیگرتر از شب های بی رحمانه دیگر بود: من کاملا تعطیل بودم اول نشستم خوب جوراب هایم را اتو کردم تنها -حدود هفت فرسخ- در اتاقم راه رفتم با کفش هایم گفتگو کردم و بعد از آن هم رفتم تمام نامه ها را زیر و رو کردم و سطر سطر نامه ها را دنبال آن افسانه ی موهوم دنبال آن مجهول گشتم چیزی ندیدم تنها یکی از نامه هایم بوی غریب و مبهمی می داد انگار از لا به لای کاغذ تا خورده ی نامه بوی تمام یاسهای آسمانیاحساس می شددیشب دوباره بی تاب در بین درختان تاب خوردم از نردبان ابرها تا آسمان رفتم در آسمان گشتم و جیب هایم رااز پاره های ابر پر کردم جای شما خالی!یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُردیک پاره از مهتاب خوردم دیشب پس از سی سال فهمیدم که رنگ چشمانم کمی میشی است و بر خلاف سال های پیش رنگ بنفش و اروغوانی را از رنگ آبی دوست تر دارم دیشب برای اولین بار دیدم که نام کوچکم دیگر چندان بزرگ و هیبت آور نیست این روزها دیگر تعداد موهای سفیدم را نمی دانم گاهی برای یادبود لحظه ای کوچکیک روز کامل جشن می گیرم گاهیصد بار دیر یک روز می میرم حتییک شاخه از محبوبه های شب یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است گاهی نگاهم در تمام روزبا عابران ناشناس شهر احساس گنگ آشنایی می کند گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را آهنگ یک موسیقی غمگین هوایی می کند اما غیر از همین حس ها که گفتم و غیر از این رفتار معمولیو غیر از این حال و خوای ساده و عادیحال و هوای دیگریدر دل ندارم رفتار من عادی استقیصر امین پوربرچسبها:
اشعار,
شعر نو,
قیصر امین پور
+
نوشته شده در شنبه دهم دی ۱۳۹۰ساعت 19:14  توسط احسان نصری
|
اینبار هم به حس لعنتیم شک کن
بار دگر غمی تو بر دلم حک کن
پیراهن دل ز تو چه پر خون است
با زخم زبان تو روی آن لک کن
وقتی که دلم برای تو تنگ است
رویای مرا تو از خودت دک کن
مرغ دل من اسیر دست توست
فکری تو به حال زار مرغک کن
بیچاره دلم همیشه تلخی تو دید
یکبار شکرخنده ای تو برای طفلک کن
انگار که تو به عشق من بدبینی
اینبار بیا به حس خود شک کن
احسان نصریبرچسبها:
اشعار,
غزل,
احسان نصری
+
نوشته شده در شنبه دهم دی ۱۳۹۰ساعت 18:37  توسط احسان نصری
|
آغاز دیوانگی است
اینگونه که من می خواهم
هر نفس بوسیدن چشمهایت را.
زاده شدنم مگر برای همین رسالت نبوده است؟
علی صالحی بافقی
برچسبها:
اشعار,
شعر سپید,
علی صالحی بافقی
+
نوشته شده در پنجشنبه هشتم دی ۱۳۹۰ساعت 16:59  توسط احسان نصری
|
من دير زمانيست،
خدا را در آغوش فشرده ام!
من سال ها
در بهشت مي زيسته ام
بي ترديد ، بي دلهره ، بي عذاب ِ کارهاي نکرده
من سال هاست که ديگر...
به گناه اعتقادي ندارم!!!
میلاد تهرانی
برچسبها:
اشعار,
ترانه ابزورد,
میلاد تهرانی
+
نوشته شده در چهارشنبه هفتم دی ۱۳۹۰ساعت 17:21  توسط احسان نصری
|
یه مرد ۸۰ ساله میره پیش دكترش برای چك آپ. دكتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:
هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج كردم و حالا باردار شده و كم كم داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دكتر؟
دكتر چند لحظه فكر میكنه و میگه:
خب… بذار یه داستان برات تعریف كنم. من یه نفر رو می شناسم كه شكارچی ماهریه. اون هیچوقت تابستونا رو برای شكار كردن از دست نمیده. یه روز كه می خواسته بره شكار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل. همینطور كه میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش. شكارچی چتر رو می گیره به طرف پلنگ و نشونه می گیره و …..
بنگ! پلنگ كشته میشه و میفته روی زمین!
پیرمرد با حیرت میگه: این امكان نداره! حتما" یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!
دكتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقا" منظور منم همین بود!
برچسبها:
داستان های ساده اما قشنگ
+
نوشته شده در سه شنبه ششم دی ۱۳۹۰ساعت 21:51  توسط احسان نصری
|
بر هر چه به غیر عشق پا بگذارید
دست دل خویش در حنا بگذارید
عاشق بشوید، مردم! عاشق بشوید
یك نام خوش از خویش به جا بگذارید
جلیل صفربیگیبرچسبها:
اشعار,
رباعی,
جلیل صفربیگی
+
نوشته شده در سه شنبه ششم دی ۱۳۹۰ساعت 19:51  توسط احسان نصری
|
تقصیر من است اینکه تو کم می آیی
وقتی که شوم اسیر غم می آیی
این جمعه و جمعه های دیگر حرف است
آدم بشوم تو شنبه هم می آیی...برچسبها:
اشعار,
رباعی,
جمعه های انتظار
+
نوشته شده در پنجشنبه یکم دی ۱۳۹۰ساعت 21:59  توسط احسان نصری
|